فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

خراش

خَط خَط خَط؛ ساده خَط خوردم که ساده خَط می‌زنم؛ ساده خَط خوردم که برای موندنِ کسی سادگی نمی‌کنم؛ ساده خَط خوردم که به سادگی از همه‌چیز و همه‌کس رد می‌شم و پُلی پشت‌ِسَرم نمی‌ذارم؛ ساده خَط خوردم که... وقتی بهم رسید با تیکه بهم گفت: "علیکِ سلام!"، با تموم خستگی که توی وجودم بود، سرم و بلند کردم و گفتم: "همون!" یک نگاه اندرسفیه‌ای بهم کرد و گفت: "مثلا که چی؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی با این کارات؟"، بهش گفتم: "خوشم نمی‌آد؛ نه از سَلامش، نه از خداحافظیش! وقتی به یکی سَلام می‌کنی یعنی یک رابطه‌ای رو شروع کردی؛ مسلما بعد هر شروعی پایانی هست؛ ولی وقتی نه سَلامی هست نه علیکی، یعنی این رابطه نه شروعی داره نه پایانی، پس همیشه شناوره؛ پس هیچ‌وقت دغدغه‌ی اینو نداری که یک‌روزی قراره به همه‌چی پایان بدی! می‌دونی، از خیلی چیزا متنفرم؛ از این‌که نقطه سَرِخَط شم، از این‌که مجبور شم دوباره از نو بسازم، از این‌که بی‌خود و بی‌جهت بازیچه شم، بازیچه‌ی دستِ سَرنوشت که اونم می‌دونم آخر سَر، قراره سَرمو بکنه زیرِ آب! وقتی به این استدلال برسی که آدما همشون رهگذرن، دیگه نه شروعی برات معنا پیدا می‌کنه، نه پایانی؛ اجازه می‌دی همه‌چیز همون‌جوری ادامه پیدا کنه که هست؛ منم دیگه هیچ‌چیزی واسم مهم نیست؛ این‌که به خاطرِ سَلام نکردنم بِهم پُشت کنی یا نه، یا هر چیزِ دیگه‌ای؛ ساده بگم؛ ساده بشنو؛ خَطَم بِزَنی، خَطِت می‌زنم؛ به همین سادگی، به همین خوشمزگی..."


تشویش

شب بود؛ باران به آرامی می‌بارید و شیشه‌های معبد را خیس می‌کرد؛ قهرمان طبق عادت همیشگیش در کنارِ پنجره ایستاده بود و مثلِ همیشه به زوال آسمان در آن شبِ سردِ پاییزی نگاه می‌کرد. سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود و هیچ‌کس حرفی به میان نمی‌آورد. کاهن بزرگ که از وضعیت موجود کلافه شده بود سکوت را شکست و با حالت متشنجی گفت: این دیگر چه وضعیتی است؛ ما باید پیش از گذشته حواسمان به مردمانِ بیچاره باشد؛ آنها هیچ‌کاری از دستشان برنمی‌آید و همه امیدشان به ماست؛ باید فکر چاره ای کرد تا هر چه زودتر... قهرمان میان حرف‌های کاهن بزرگ پرید و با خونسردی همیشگی گفت: ما هر چی در توان داریم برای این مَردم می‌گذاریم، این‌دفعه دیگر نمی‌گذارم که حتی یک‌نفر هم طعمه‌ی زامبی‌های کریه‌ی روزگار شود، ما این‌جا جمع نشدیم برای یک مهمانی یا خوش‌گذرانی، لااقل تا وقتی که وجود زامبی‌ها در کنارِ قبیله‌ی ما حکم فرماست هیچ جایِ‌خوشی وجود ندارد، وگرنه فردایمان را باید برای سوگواریِ یکی از رفتگانمان به پایان برسانیم.

دکتر که سرش در پیِ آخرین تحقیقاتش گرم بود و با دقت تمام دفترچه‌اش را پُر می‌کرد، رو به کاهنین معبد کرد و گفت: من به تازگی به کشف بزرگی دست یافته‌ام؛ یک گیاهِ کمیاب به نام سینگ‌سینگ در کوه‌های مرتفعِ بالای تپه رشد می‌کند که وجود این گیاه خیلی برای درمانِ سریعِ زخم‌ها موثر است، تنها مشکلی که این‌جا وجود دارد این است که بدست‌آوردن این گیاه کارِ راحتی نیست، زیرا که در خطرناک‌ترین درّه‌های موجود رشد می‌کند و نیاز به یک فردِ چابک برای جمع‌آوری این گیاهان دارویی داریم.

کاهن یِن‌یِن که برایِ جمع‌آوریِ چوب در دل تاریکی رفته بود، وارد معبد شد و چوب‌ها را در کنارِ در قرار داد. کاهنِ‌بزرگ رو به کاهن یِن‌یِن کرد و با تَشّر به او گفت: چرا این‌قَدر دیر کردی؟ مگر نمی‌دانی که زامبی‌ها دنبال فرصتی می‌گردن تا ما و مردمان ما را از بین ببرند؟ چرا این‌قدر نسبت به وظایفت سهل‌انگاری می‌کنی؟ تا کی باید حواسم به بیخیالی‌های تو باشد؟ من آخر از دستِ کارهای تو دِق خواهم کرد!
- چکار می‌کردم؟ مگر نمی‌بینی که هوا چطور بارانی است؟ هیچ فکر کردی چطور می‌توانم در این وضعیت اسفبار چوب خشک جمع‌آوری کنم؟ تو اگر جای من بودی تا سپیده‌ی صبح هم برنمی‌گشتی! پس انرژیت را برای کسِ دیگری نگه‌دار که از شدتِ خستگی حوصله‌ی شنیدنِ غُرغُرهای تو را ندارم! 
یِن‌یِن خَم شد و چوب‌ها را بلند کرد و به سمت شومینه روانه شد تا آتشی را که هر لحظه در حالِ خاموش شدن بود، احیا کند. دکتر هم از جایش بلند شد و رو به افراد حاضر کرد و گفت: چند لحظه برای تنفس می‌روم و می‌آیم.

چند ثانیه‌ای از رفتنِ دکتر نگذشته بود که ناگهان صدای داد و فریادهایش از پشتِ درهای معبد شنیده شد؛ قهرمان سراسیمه از دَرِ مَعبد بیرون رفت تا دکتر را از مرگِ حتمی نجات دهد؛ با خروج قهرمان از مَعبد، زامبیِ دیگری با شکستنِ شیشه به داخل پرید و به سمتِ کاهنِ‌بزرگ حمله‌ور شد؛ کاهنِ‌بزرگ که زیر بدنِ سنگینِ زامبی در حالِ له‌شدن بود تمام زورِ خود را بکار گرفت تا زامبی نتواند گلوی او را پاره کند؛ در میانِ این کش‌مَکش‌ها کاهن یِن‌یِن با چوبِ کلفتی که برای گرم کردن شومینه جمع‌آوری کرده بود مُحکم به پشتِ زامبی ضربه وارد کرد، زامبی رو به کاهن یِن‌یِن کرد و از روی کاهنِ‌بزرگ بلند شد و برای کشتنِ یِن‌یِن به سمتِ او پرید، کاهن یِن‌یِن و زامبی در کنار شومینه در حال دست و پا زدن بودند، کاهنِ‌بزرگ هم از شدتِ ترس مانندِ مترسکی خشک در جای خود نشسته بود و هیچ‌کاری نمی‌کرد؛ یِن‌یِن دست به سمت شومینه برد و خاکستری را در مشت گرفت و به صورتِ زامبی زد، ناگهان زامبی که از برخورد خاکستر به چشم‌هایش از خود بی‌خود شده بود، زوزه‌کشان از روی کاهنِ بلند شد و به‌سرعتِ‌هرچه‌تمام از پنجره‌ی معبد به بیرون پرید و در میانِ سیاهیِ‌شب ناپدید شد.

هیچ‌کس نمی‌توانست وضعیتِ موجود را تجزیه و تحلیل کند؛ کاهن یِن‌یِن از جایش بلند شد و سراسیمه به بیرون دویید؛ بویِ آزار دهنده‌ی خون تمام حیاطِ مَعبد را پُر کرده بود؛ دکتر زنده بود و جراحتِ خیلی بدی برداشته بود و قهرمان غرورآفرین‌تر از همیشه رویِ سینه‌ی زامبیِ قربانی شده نشسته بود و به آسمانِ در حال زوال نگاه می‌کرد...

الگوی اول داستان زامبی بازی - به قلم سال 1392
پست مرتبط:

ردپا

ساعت دوازده نیمه‌شب

صدایِ داد و فریاد از داخلِ معبد شنیده می‌شد... اتاقِ به هم ریخته و شیشه‌های شکسته... و جاقرصیِ خالی که در کناری افتاده بود...

کاهن با چاقویی دَر دَست مانند دیوانه‌ها در داخلِ اتاقش به این‌سو و آن‌سو می‌رفت و چاقویش را در هوا تکان می‌داد و بلند فَریاد می‌زد: از مَن دور شوید... از مَن دور شوید شیاطین پَست فِطرت... حالم از وجود شما به هم می‌خورد... از مَن دور شوید...

گیلبرت کشاورز که در آن حوالی در حال گذر کردن بود، متوجه فریادهای کاهن بزرگ شد، پس سراسیمه به سمت معبد دوید و به سمت داد و فریادها حرکت کرد. صدا از بالا بود؛ از داخلِ اتاقِ کاهن؛ او به سمتِ دَر رَفت و بی‌آنکه بداند چه اتفاقی افتاده است سریعا دَر را باز کرد؛ یک آن نفهمید چه اتفاقی افتاده است؛ دردِ عجیبی را در قفسه‌ی سینه‌ی خود اِحساس کرد؛ ضعف تمامِ وجودش را گرفت و چِشمانش به طرزِ عجیبی سیاهی رفت؛ بیشتر دقت کرد، صدای نفس‌های پی‌درپیِ کاهنِ بزرگ و چاقوی بزرگی که در قفسه‌ی سینه‌اش فرو رفته بود؛ این‌جا بود که دست‌های خونینِ کاهن، می‌توانست همه‌چیز را بیش از پیش روشن کند...

الگوی سوم داستان زامبی‌بازی – به قلم سال 1392

پست مرتبط:

خیال

هوایِ دل‌گیر و زمینِ خاکی و پاتوقِ همیشگی؛ دست کرد توی جیبشو یک پاکت سیگار درآورد و گرفت سمتم؛ با یک لحنِ خسته‌ای گفت: "نمی‌کِشی؟"، نگاهِ خستمو گرفتم سَمتِشو آروم زَدم پشتِ دَستِش، بهش گفتم: "مَن از سیگار نمی‌کشم رَفیق، مَن از زندگی می‌کشم!"، یک پوزخند مسخره‌ای بهم زد و بی‌توجه به حرفم یک سیگار درآورد و گذاشت گوشه‌ی لبش و آتیشِ فَندَکِشو گِرفت زیرش؛ یک نفسِ عمیق همراه با یک پوکِ وحشی، همش دود شد تو هوا؛ بهم گفت: "نمی‌خوای عوض شی؟"، "عوض؟ چرا باس عوض شم؟ چی رو باس عوض کُنم آخه؟ منم مثل بقیه آدما دارم زندگیمو می‌کنم"؛ بهم گفت: "کاری که تو داری می‌کنی زندگی نیست، خودکشیِ محضه؛ داری دَستی‌دَستی خودتو نابود می‌کنی؛ از مردم فاصله گرفتی و با هیچ‌کسی رفاقت نمی‌کنی، شاید به خیالِ خودت این تنها گزینه‌ی روی میزه که باس بهش عمل کنی!"، بهش گفتم: "یک نگاه به این مردم بنداز؛ درسته مثلِ یویو می‌مونن؛ می‌رن و می‌آن و هر روز این‌کار رو تکرار می‌کنن و به خیال خودشون هدفِ خاصی رو دنبال می‌کنن، اما خودشونم خوب می‌دونن هدفی در کار نیست و همش بهانه است؛ این‌ها حتی خودشونم نمی‌دونن چی می‌خوان؛ یک مُشت آدمِ بدبختن که توی افکارِ خودشون اَسیر شدن و تنها حکمی که برای خودشون بُریدن سُکوتِ محضه! حرفاشونو توی ذهن و روحشون مَدفون کردن و به کسی چیزی نمی‌گن، چون احساس می‌کنن شنواتر از گوشِ خودشون وجود نداره؛ جالبم این‌جاست از هر کدومشونم بپرسی، دقیقا همین نظر رو در مورد خودشون و اطرافیانشون دارن! اون‌وقت تو از من انتظار داری با همچین موجوداتی رفاقت کنم؟"، دوباره یک پوزخند مسخره زد و پاکت سیگار رو گرفت سَمتم؛ گفت: "نمی‌کِشی؟"، جواب پوزخندشو با پوزخند دادم و دَستمُ دراز کردم و گفتم:"این‌بار شاید..."



شب آرزوها

سُکوت حکم‌فرما بود؛ آسمون تازه رنگ شب به خودش گرفته بود و ستاره‌ها به طرز عجیبی توی دلِ تاریکی جولان می‌دادن و خودنمایی می‌کردن؛ شَهر پُر بود از آدمای رَنگ‌ُورَنگ و نورهای مهتابیِ خیلی قشنگ که از دور شبیه یک تابلوی نقاشی جلوه می‌کرد و روحمون رو عمیقا نوازش می‌داد. می‌تونستم عمیقا باور کنم که مَردم چقدر می‌تونن توی دلِ این شهر شاد باشن؛ چقدر می‌تونن بگن و بخندن و با معشوقه‌ی خودشون خوش باشن؛ دستاشون رو به آسمون ببرن و آرزوهای قشنگشون رو حواله خدا کنن و باور کنن که همه چی، چقدر زود درست می‌شه؛ باور کنن که خدا هواشونو داره و همه چی اون‌جوری پیش می‌ره که باید باشه. یادمه یک روزی ما هم شبیه همین مَردم بودیم، می‌دویدیم و قاصدک‌ها رو دنبال می‌کردیم و آرزوهامون رو زیر گوششون نجوا می‌کردیم، بهشون می‌گفتیم: به خدا بگو که ما تا ابد مالِ هَمیم، ما به مثالِ دو کوه پشتِ هَم و به مثالِ دو دوست کنارِ هَمیم، می‌شینیم با فاصله‌ی کم و جُم نمی‌خوریم و با خنده‌هامون سُکوتِ شَهر رو به هم می‌زنیم؛ اما آخرش چی؟ سال‌هاست که باد می‌وزه و بوی عَطرِتو با خودش به اَرمغان می‌آره؛ سال‌هاست که این‌جا می‌شینم و این شَهر، خاطِراتتو با خودش به یادم می‌آره؛ سال‌هاست که اَشک نمی‌ریزم، نمی‌خَندم، نمی‌بینم، که این شب، شبِ بی‌نقطه‌هاست و نبودنت تا اَبد ادامه داره...


غایت

مُدتی بود عجیب گوشه‌گیر شده بود؛ بیش‌تر وقتشو توی خونه سپری می‌کرد و از دَرِ خونه بیرون نمی‌رفت. بهش گفتم: "برنامت واسه آینده چیه؟ می‌خوای چیکار کنی؟"، گفت: "می‌خوام ادامه تحصیل بدم"؛ با تعجب پرسیدم: "ادامه تَحصیل؟ ادامه تَحصیل واسه چیته؟"، برگشت گفت: "می‌خوام ادامه تحصیل بدم و مقاطع بالاتر رو تجربه کنم و در نهایت روی تَفکراتم کار کنم"؛ بهش گفتم: "خب؟ گیرم همه این‌هایی که گفتی رو پشتِ سَر گذاشتی و به اون چیزی که می‌خواستی رسیدی، آخرش چی؟" گفت: "هیچی دیگه، کلا خوبه!" گفتم: "این همه می‌خوای درس بخونی و بالا بری که در نهایت بگی خوبه؟ فازت چیه؟" گفت: "خوبه دیگه، هیچی!"، بهش گفتم: "می‌دونی واسه چی این سوالا رو ازت می‌پرسم؟" یک شونه بالا انداخت و گفت نه! پس گوش کن:

زمانی که تیم ما توی انجمن‌های ایرانی و خارجی به عنوان یک گروه صاحب‌ِسَبک بین کاربرا زبان‌زَد شد افراد خیلی زیادی پیش ما می‌اومدن و از ما خواهش می‌کردن که این‌جور مباحث رو بهشون یاد بدیم؛ از اون‌جایی هم که دانسته‌های ما چیزایی نبود که توی رفرنس‌های ایرانی پیدا بشه، همین موضوع کارِ مارو خیلی سخت‌تر می‌کرد و مجبور بودیم تمام مباحث فرضیاتی رو هم خودمون برای دَرکِ بیش‌تر کاربرا ایجاد کنیم. از اون‌جایی که وقت برای ما خیلی ارزش داشت از این رو دست روی افرادی می‌ذاشتیم که پایبندی خیلی بیش‌تری روی اهداف و تصمیماتشون داشتن. ما برای این‌که بتونیم این‌جور افراد رو کشف کنیم معمولا قبل از شروع آموزش یک چتِ کوتاهی باهاشون می‌کردیم و ازشون یک سوالات ثابت خاص می‌پرسیدیم! 

اولین سوالی که همیشه مطرح می‌شد این بود که: "هدفت از یادگیری این علم چیه؟"، یک سری افراد درگیر احساساتشون بودن و دلشون می‌خواست یک شبه راهِ صَدساله رو برن؛ یک سریا هم برای سوء‌استفاده از دیگران و گروه دیگه برای پُزدادن پیش دوست و رفیق می‌خواستن این‌جور مباحث رو یاد بگیرن؛ اما گروهی که اون‌ها رو از دیگر گروه‌ها متمایز می‌کرد کسایی بودن که هدف بزرگ‌تری توی سر داشتن و دلشون می‌خواست به پیشرفت کشورشون کمک کنن. این‌جور افراد خیلی روی تصمیماتشون راسخ‌تر بودن و می‌شد از نوع تفکر و کلماتشون فهمید که چقدر برای رسیدن به این مقطع تلاش کردن؛ بهش گفتم می‌دونی چی واسه ما توی این سوالات اهمیت داشت؟ سکوت کرد و چیزی نگفت؛ بهش گفتم چیزی که واسه ما اهمیت داشت هدف بود! مهم نیست توی زندگی چه تصمیمی می‌گیری؛ خوب یا بد؛ مهم اینه که چه هدفی رو برای رسیدن به مقصدت دنبال می‌کنی. هدف از تصمیم مهم‌تره و کسی که هدف بزرگی رو توی سرش پرورش می‌ده شانس خیلی بیش‌تری برای رسیدن به موفقیت داره. اگر نخوای روی هدفت کار کنی حتی اگر به مَقصدم برسی باز هم توی دنیای خودت سَردرگمی! پس قبل از این‌که بخوای کاری انجام بدی، اول روی هَدفت کار کن؛ هَدف بزرگ‌ترین داشته‌ی بشریته.

کُنش

تازه شب شده بود و بارون مثل شب‌های گذشته به طرز فجیعی می‌بارید. هوا به شِدَت سَرد و اُستخون‌سوز بود و چادُرامون دیگه تحملِ باریدن این همه بارون رو نداشت. ما از طرف یِگان خِدمتیمون به یک منطقه نزدیکای مرز اعزام شده بودیم و این، کارِ مارو خیلی سخت‌تر می‌کرد. اون شب طبقِ روالِ همیشگی از طرفِ رُکن‌ِدوم‌ِگُردان، به سِمَتِ گروهبان‌نگهبانی منصوب شده بودم و وظیفم این بود که به نگهبانا حین انجام ماموریتشون سَرَک بِکشم. لباسا رو پوشیدم و پوتینامو پام کردم و پانچویی(بارانی) که از طرف یگانِ مربوطه تحویل گرفته بودم رو به تن کردم. همه چی خوب بود و به نظر هیچ‌جای کار نمی‌لنگید که دیدم یکی از نگهبانا از اونور رودخونه نیاز به کمک داره؛ مسیر رودخونه رو طی کردم و خودم رو به سرباز مورد نظر رسوندم، اما وقتی داشتم آخرین قدم‌هامو بَرمی‌داشتم پام توی رودخونه لیز خُورد و پخشِ زَمین شدم؛ تنها چیزایی که ازم باقی موند، یک لباسِ خیس و یک اعصابِ داغون و یک انگشتِ به ظاهر دَررفته بود! اما فکر می‌کنی این تقدیرم بود؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم.

تِرمِ دوم دانشگاه بودم و داشتم پایانِ تِرم رو توی هوایِ گرم و مطبوعِ بهاری پشتِ سَر می‌ذاشتم، هوا به ظاهر خوب و درختا به اندازه‌ی کافی خواستنی و سَرسبز شده بودن. توی اون ترم برای اولین‌بار یک روند جدید و موفقی رو برای خوندنِ دَرسام ترتیب داده بودم، به این صورت که شب تا صبح بیدار می‌موندم و درس می‌خوندم و بعد از امتحان به اندازه‌ی کافی می‌خوابیدم. مُدلِ دَرسیِ خوبی بود اما سَر یک امتحان، داغی رو توی دلم گذاشت که هیچ‌وقت خاطرش از ذهنم پاک نمی‌شه. درسا رو خوندم و آماده شدم برای آزمون، ولی هنوز وقت داشتم پس برای چند دقیقه خوابیدم؛ در نتیجه خوابیدن همانا و دیر بیدار شدن همانا و حذفِ پزشکیِ دَرس همان! چیزایی که ازم موند، یک لباسِ عَرق‌کرده و یک اعصابِ داغون و چشمانی پُر از اَشک بود! اما فکر می‌کنی این تقدیرم بود؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم.

چه بخوایم چه نخوایم همه‌چیز روالِ طبیعیِ خودشو طی می‌کنه؛ اگر من زمین خوردم، اگر من خواب موندم، اگر من خطایی کردم، به خاطرِ تقدیرم نبوده، بلکه از سهل‌انگاری بوده که خودم مُرتکب شدم؛ زندگی ذاتِ طبیعیِ خودشو طی می‌کنه و این اصلا دست من و شما نیست که بخواییم توش اختلالی ایجاد کنیم. اگر شما به یک عقربِ دَر حالِ غَرق شُدن کمک کنید در نهایت شما رو نیش می‌زنه، چون نیش زدن توی ذاتشه و ذاتِ هَر بَشری زندگیِ طبیعی خودشو پیش می‌بره. اگر من بَد شدم، اگر من خوب شدم، اگر من از راه بِدَر شدم همش تصمیم خودم بوده و خودم انتخاب کردم که چطور باید زندگی کنم. اگر بر فرض مثال امروز شرایطِ تغییر رو ندارم پس، فردا اون شرایط رو ایجاد می‌کنم؛ هر کاری شدنیه ولی به شرطی که باور کنیم، با همه ی وجودمون باور کنیم که می‌تونیم. نقل قول: " شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر می‌شه؟ روباه از بالای عینکش یک نگاه جدی کرد و گفت: از وقتی که بفهمی همه‌چی به خودت بستگی داره."


اتفاقی

اولین‌بار بود به عنوان مُشتری می‌دیدیمش؛ وقتی که وارد شد اصلا متوجه حُضورش نشدیم؛ اینقدر سرمون گرم کار بود که یکهویی ظاهر شدنش بدجوری ما رو شوکه کرد؛ مَرد خوبی به نظر می‌اومد؛ کمر خمیده و موهای سفیدی داشت اما نه اون‌قدری که به اندازه‌ی یک پیرمَردِ هشتاد یا نود ساله به نظر بیاد، سرحال‌تر از این حرفا بود؛ سفارشش رو داد و بچه‌ها رفتن واسه آماده کردن لیست این عزیز دِلبَرِمون؛ توی این مدت هم برای رَفعِ خستگی، اومد و نشست کنار صندوق، روی چهارپایه‌ی چوبی که خودمون بیش‌تر وقتا برای نِشستن ازش استفاده می‌کردیم. آدم دنیا دیده‌ای به نظر می‌اومد؛ سر صحبت رو باهام باز کرد و از تحصیلاتم پرسید، کنجکاو شد بدونه چقدر از کامپیوتر سَر در می‌آرم، وقتی که دید بیش‌تر از خواسته‌هاش از من بر می‌آد یک رضایت خاطرِ خاصی روی صورتش نقش بست.

برگشت گفت: "این روزا مدرک گرفتن خیلی راحت شده، ملت به جای این‌که برن دانشگاه و عالم بشن، مدرک رو یک ملاک واسه شایسته‌گری افراد انتخاب کردن؛ وقتی که می‌رن خواستگاری، اول می‌بینن دختر یا پسر تحصیلاتشون چیه؟ هیچ‌وقت نمی‌پرسن که طرف واقعا چقدر انسانه! توی حرفاش یک نقل قولی از یک شاعر زد، خودشم مطمئن نبود که این شعر رو کی گفته ولی بدجوری به وجودم چربید؛ شاعر می‌گه: عالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!؛ این روزا آدمی که واقعا انسان باشه کم پیدا می‌شه"، بهم گفت که بدجوری باید حواسم رو جمع کنم. ازم پرسید می‌دونی چرا این روزا دختر و پسر زیاد از هم ضربه می‌خورن؟ راستش چیزی واسه گفتن داشتم ولی دلم می‌خواست استدلال خودش رو برام بازگو کنه؛ در جواب بهش گفتم نه، برگشت گفت: "اعتمادِ الکی"، حرفش بدجوری خُشکم کرد، واقعا راست می‌گفت، توی این چند سال هر چی ضربه خورده بودم از اعتمادِ الکی بود؛ بهم گفت: "حواست خیلی باید جمع باشه تا وقتی کسی رو عمیقا نشناختی بهش اعتماد نکنی، این روزا گرگ بین ما آدما خیلی زیاد شده!"، زیاد پیشِ ما نموند، بارش رو که گرفت با یک لبخندِ دلنشین روی لباش ما رو تَرک کرد و رفت؛ از اون روز تا به امروز، هر روز خودش و حرفاش رو توی ذهنم مُرور می‌کنم و به خودم می‌گم: "بعضیا چقدر زود تو وجود ما آدما خاطره  می‌شن؛ گاهی وقتا برای جاویدان بودن فقط باید در حَدِ یک تلنگر بود؛ یک تَلَنگُرِ ساده، نه بیش‌تر!"

محاکمه

روز قیامته؛ بالای سِن پشت میزِ مُحاکمه ایستادی و مردم رو در روت، سَرِ جاهاشون، روی صندلی‌های سختِ چوبیِ قدیمی نشستن و بدون هیچ حرفی زُل زدن توی چشات. احساس می‌کنی مُحیط برات خیلی سنگینه. می‌خوای نفس بکشی اما هر کاری می‌کنی نفست بالا نمی‌یاد. می‌خوای چیزی بگی ولی واقعا چیزی به ذهنت نمی‌رسه. می‌خوای فرار کنی اما یک ضعفِ مَسخره تمام وجودت رو احاطه کرده. درگیری با احساس خودت و واقعا نمی‌دونی اون لحظه چی می‌خوای. یک آن صدایی افکارت رو پاره می‌کنه و بدون هیچ حرفی ازت می‌پرسه: "چرا؟"، یک لحظه دست خودت نیست، احساساتت با هم درگیر می‌شه، اما تنها یک جواب مسخره به ذهنت می‌یاد و یک پوزخند مسخره می‌شینه روی لبات، انگار که خودت هم به مسخره بودن افکارت پی بُرده باشی. آروم با خونسردی تمام با همون پوزخند مسخره‌ی روی لبات، جوابشو می‌دی: "می‌دونی، زندگی چرا نداره!"؛ صدای همهمه بین مردم فراگیر می‌شه. تَق، تَق، تَق؛ چَکشِ قضاوت سه‌بار روی میز کوبیده می‌شه و حکم نهایی صادر می‌شه: "نام‌بُرده، محکوم به حبسِ ابد؛ محکوم به زندگیِ دوباره! "

سکانسِ آخره؛ پرده‌ها در حالِ بسته شدن هستن و مَردم بی‌توجه به حکم صادره در حال تَرک میزِ مُحاکمه. برقا خاموش می‌شن و چشم باز می‌کنی و می‌بینی توی پادگانی؛ از بین شلوغیِ جمعیت رد می‌شی و می‌ری به همون پاتوق قدیمی، همون‌جایی که وقتی می‌خوای با خودت خلوت کنی می‌ری. دست می‌کنی توی جیبت و یک نخ سیگار در می‌آری و می‌ذاری گوشه‌ی لبت و آتیشت رو می‌گیری زیرش. یک پوکِ باحال ازش می‌گیری و آروم زیر لب زمزمه می‌کنی: "سرباز که باشی حتی زندگی هم برات بی‌معنا می‌شه"؛ همون پُوزخند دوباره روی لبات نقش می‌بنده؛ یک نفس عمیق؛ دستت رو می‌آری بالا و پوک دوم رو محکم‌تر از قبل می‌گیری و با تمام قدرتت دود می‌کنی توی هوا.

می‌دونی، خواست خودت بود؛ از دور دیدمت چطور توی مه‌ای که برای خودت ساختی آروم آروم محو شدی. پیش خودم گفتم: "آره؛ احساس می‌کنم زندگی همینه؛ یک دَم و بس!"، بی‌اختیار به سمتت رهسپار شدم، به سمت همون مهِ غلیظ؛ بادی وزید، مِه محو شد، اما دیگه نه منی بودم و نه تو! انگار که هیچ‌وقت به دنیا نیامده بودیم!

مغاک

گاهی‌وقتا بَدجوری به سَرم می‌زنه؛ یک مُشت اَفکارِ پوچ و واهی تمام وجودم رو می‌گیره و دلم می‌خواد پَست‌ترین موجودِ روی زمین باشم؛ آدما گاهی‌وقتا چقدر زود پست می‌شن؛ آدم‌های نفرین شده‌ای که به جز بدبختی و بدبیاری ارمغانی برای دیگران ندارن؛ نمی‌دونم چی تو وجودم هست، اما گاهی‌وقتا بدجوری دلم می‌خواد شبیه اون‌ها باشم؛ آدم‌هایی که قلبشون سیاهه؛ می‌کُشن و می‌دُزدن و می‌خورن مالِ مَردم بی‌گناه رو، و می‌خندن به زجه‌هایی افرادی که زیر پاهاشون دائم دست و پا می‌زنن؛ همیشه می‌گن خوب و بد یکی نیست، اما فرق من خوب با آدم‌های بد دیگه چیه؟ فرق منی که برای خوشنودی خودش پولی رو در راهی می‌دم با اونی که پولی رو به زور از کسی می‌گیره چیه؟ از کجا معلوم پولی که امروز بخشیدم دیروز از کسی دزدیده نشده باشه؟ همین افکار آدمو نابود می‌کنه که بین بهشت و جَهنم یکی رو انتخاب کنه؛ ما که همیشه شعارمون این بود: "ما از نسل جَهنمیم" و جَهنم رو برای خودمون خریدیم، وای به حال اون‌هایی که از صمیم قلبشون جَهنم رو برای دیگران آرزو می‌کنن! شاید یک روزی منم با اون‌ها رفتم زیر یک سقف!

+ یادگاری(سیاه‌نویسی) از سال 1390، ویرایش سال 1395