فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

تابو

زندگی با طعم موهیتو؛ با طعم لیمو نعناع؛ با هر طعمی که تو دوست داری و می‌پرستی. روز اولی که پام به سوپرمارکت باز شد، من بودم و یک عالمه حسرت، یک عالمه چیزهای نخورده که هیچ‌وقت پیش نیامده بود تستش کنم. به خودم قول دادم هر وقت اولین حقوقمو گرفتم، این‌قدر از تک‌تک این وسیله‌ها بخورم که هر وقت از کنارشون رد شدم دیگه به چشم نیان، دیگه برام یک چیز عجیب نباشن که بخوام به طعم و مزه و حسشون فکر کنم؛ تنها یک لیست خط خورده گوشه ذهنم باشن که اول و آخر، پوزخند مسخرمو نثارشون کنم. شاید فکر کنی که خیلی آدم شکم‌پرستی هستم یا یک آدم عقده‌ای که حسرت چیزهای نداشتش رو می‌خوره، ولی می‌دونی، من تو زندگیم یاد گرفتم که زندگی کنم و فکر این نباشم قراره فردا چی پیش بیاد؛ نظر من رو بخوای مرگ همیشه برای کسی دردناکه که کلی کار نکرده توی ذهنش داشته باشه وگرنه برای کسی که چیزی واسه حسرت خوردن نداره مرگ می‌تونه چه معنایی براش به جز بیداری داشته باشه؟ پس زندگی کن مثل من، آخرشو همه می‌دونیم چی قراره پیش بیاد، پس جوری زندگی کن که وقتی مُردی نگن ناکام مُرد، بگن مثل یک مَرد مُرد...

 

هم نفس

به زانو به زمین نشسته‌ام و پیکرِ بی‌جانت را در آغوش گرفته‌ام؛ خون گریه می‌کنم و به صدای قلبِ پاره‌پاره‌ات گوش فرا می‌دهم؛ لباس از تَن می‌درم و بدنت را پوشیده می‌دارم و زخم‌های هزارپاره‌ات را می‌کاوم و آرام بر سَر و صورت خود می‌کوبم. می‌بینی جانِ دل، می‌بینی که چه‌کاری با بدنِ بی‌جانت کرده‌اند؟ چگونه با اسب بر آن تاختند و سَرت را از بدن جدا کرده‌اند؟ می‌بینی که چطور لبیک‌گویان سَرت را بر نیزه‌ها افکندن و با خوشحالی هر چه تمام در سرتاسر شهر تاب داده‌اند و چطور این مردم ناسپاس به تو پشت کرده‌اند و آب را به روی لب‌های خشکیده‌ات بسته‌اند؟ 

می‌گویمت جانِ دل، سرت را کجای این سرزمینِ بی‌کسی جا گذاشته‌ای که این‌گونه بدن بی‌جانت تشنه‌ی چشمه باقی مانده است؟ اشک‌هایت را کجای این سرزمین ریخته‌ای که این چنین خاک له‌لهِ وجودت را می‌کند؟ لبخندت را کجای این سرزمین مدفون کرده‌ای که این چنین آسمان رنگِ شب به خود گرفته است و آرام در کدامین سرزمین خوابیده‌ای که این چنین خورشید، سرخی وجودت را نشانه می‌رود؟ 

آنگاه که شب به درازا رسید، می‌خوانم برایت لالایی‌های شبانه‌ام را؛ آرام بخواب جانِ دل که بی‌کسی‌هایت از چشمِ هیچ‌کسی پوشیده نیست، آرام بخواب که هیچ درختی با ذکر نامت رسیده نیست، آرام بخواب که این کشتیِ نجات به بهشت می‌رود، ستاره‌ای که من نشانش کردم از ذکرِ یاحسین پوشیده نیست...


خلسه

دچارِ یک مَستی غریب بودم، مستی و مستانگی بدون اَلکل، مثل وقتایی که گیجی، بدون آنکه بدانی چرا؛ نمی‌شناختمش، جلوتر رفتم و گفتم: "هی تو؟" شنید و با تعجب برگشت؛ گفتم: "تو، تو شبیه خاطراتم هستی"، با تعجب پرسید: "کدام خاطرات؟!"، گفتم خاطراتی که رفت ولی هنوز هم در بطنِ وجودم حضور دارند؛ تبسمی کرد و گفت: "خب؟" گفتم: "اجازه می‌دهی قدری به تو نگاه کنم؟"، اخمی کرد و گفت: "اما من عجله دارم"، گفتم: "تو که همین حالا هم زمان را از دست داده‌ای، چه فرقی می‌کند پنج‌دقیقه دیرتر برسی یا بیشتر، تو در هر صورت سرزنش خواهی شد". از سادگیِ حرف‌هایم ناگهان به خنده آمد اما هنوز هم من با نگاهِ جدی به او نگاه می‌کردم، وقتی حالش جا آمد با لرزشِ صدایی که هنوز هم نشانه‌ی همان هیجانِ پس از خنده بود گفت: "با این تجدیدِ خاطرات می‌خواهی به چه برسی؟" گفتم: "به خاطرات خاک‌خورده‌ای که هیچ‌وقت نتوانستم هضمش کنم"؛ تبسمی کرد و هیچ نگفت و من یک دلِ سیر نگاهش کردم؛ رو به او کردم و گفتم: "کار من تمام است، برای ادای لطفت، تو نیز یک دلِ سیر به من نگاه کن"، با تعجب پرسید: "چرا من؟!"، گفتم: "به خاطر آنکه من هم حالا یکی از خاطرات تو هستم، خاطره‌ای که روزی برای دیگری روایتش خواهی کرد، ساده از کنار آن نگذر که خاطرات به هیچ عنوان ساده از کنار کسی نمی‌گذرند"، تبسمی کرد و نگاه سردش را به من انداخت، اما بی‌آنکه چیزی بگوید برگشت و رفت؛ ایستاده بودم و مانندِ گذشته خاطراتم را نظاره می‌کردم، خاطره‌ای که چیز عجیبی را در وجود خسته‌ام جار می‌زد، چیزی که زیر گوشم آرام نجوا می‌کرد: "من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم می‌رود..."

میخ

پسرک با عکسِ کوچکی که در دست داشت به سمتِ پدربزرگِ پیری که همیشه با نشستن در کنارِ شومینه‌ی گرم وقتِ خود را می‌گذراند روانه شد و با صدای نازکش با کنجکاوی تمام پرسید:

- پدربزرگ، این عکس کدام شهر است؟

آقای تایلر لبخندی زد و عکس را از دستِ پسرک گرفت اما بی‌آنکه به آن نگاهی بیندازد بوسه‌ای بر گونه‌ی نوه‌ی کوچکش زد و او را در بغل خود نشاند. پیرمرد عینکش را بر چشم گذاشت و نگاهِ عمیق و خسته‌اش را به درونِ عکس انداخت؛ ناگهان مو بر اندامِ پیرمرد سیخ شد و تمام خاطرات آن شبِ کذایی که هیچ‌وقت دوست نداشت حتی برای یک لحظه هم که شده آن‌ها را یادآور شود در جلوی چشمانش نمایان شد. او می‌خواست خاطره‌ی تلخش را برای نوه‌ی عزیزش تعریف کند اما نیروی عظیمی او را از سُخن گفتن بازمی‌داشت. پیرمرد با تکان‌های نوه‌ی کوچکش به خودش آمد و بعد از سکوتی بلند، لب به سخن باز کرد:

- اوایل سالِ 1954 بود؛ من برای گذرانِ زندگی‌ام مجبور بودم از خانواده‌ام جدا شوم و خرجِ زندگیم را در بیارم. از آنجایی که پولِ زیادی برای خرج کردن نداشتم به ناچار در شهر تازه ساختی که هیچ سکنه‌ای در آن وجود نداشت ساکن شدم. خانه‌ای مجلل و تمیزی بود و علل وجود همچین خانه‌ای را به حساب شانسم گذاشته بودم و آن را به فال نیک می‌گرفتم. اما این خوشحالی حتی یک شب هم دوام نیاورد. شب سردی بود و باران به شدت می‌بارید. طبق عادت شبانه‌ام شومینه‌ی گرمی را روشن کردم و بر روی صندلی راحتیم نشستم اما بی‌آنکه متوجه‌ی گذر زمان شوم به خواب عمیقی فرو رفتم. بعد از گذران ساعت‌ها از شدتِ تشنگی از خواب بیدار شدم. تاریکی شب کل کوچه را فرا گرفته بود. واقعا برای منی که هیچ کسی اطرافم زندگی نمی‌کرد شب بسیار ترسناک و خوف‌آوری بود. در بین این افکار ناگهان احساس کردم صدایی از داخل اتاق به گوشم رسید. ترس تمام وجودم را فراگرفته بود و از شدت ترس تمام دهانم خشک شده بود. آهسته خودم را به نزدیک اتاقم رساندم و درب نیمه باز اتاقم را به آرامی باز کردم. صحنه‌ای که دیدم تمام افکارم را پاره پاره کرد؛ کودکی با نگاهی ترسناک و چشمانی به رنگ خون با تبسمی بر لب در چشمانم خیره شده بود. دیگر نفهمیدم که چه شد، با همه‌ی توانی که در بدن داشتم به سرعت از آن خانه و شهرش خارج شدم و دیوانه‌وار به سمت نزدیک‌ترین اتوبانِ حاضر دویدم. نمی‌دانم آن کودک چه بود و چه شد اما دیگر پایم را حتی برای یک‌بار هم که شده در آن شهر مرموز و جهنمی نگذاشتم و عجیب تر از آن، چیزی که برایم خیلی جالب است با آنکه سال‌هاست از آن روز می‌گذرد اما هنوز هم آن شهر خالی از هرگونه سکنه است.

# یادگاری از انجمن رهگذران - به قلم سال 1390

سراب

بهش گفتم: هیچ‌وقت توی زندگی به چشمات اعتماد نکن، اونا یاد گرفتن که همیشه زندگی رو به بهترین شکل برای انسان به تصویر بکشن، اما متاسفانه باید اینو دونست که چشم‌ها ساده‌لوح‌ترینِ جوارحِ انسانی محسوب می‌شن که به همه‌چیز به نگاه خوش‌بینی نگاه می‌کنن، آدما معمولا زمانی به زندگیشون بدبین می‌شن که تجربه‌های تلخی رو توی زندگی تجربه کرده باشن، در واقع این ذهنه که چشم رو مجبور به بدبین بودن می‌کنه، چون چشم‌ها هیچ‌وقت نمی‌تونن به واقع بد باشن. آدما در واقع مثل هندوانه‌های دربسته می‌مونن که نمی‌شه هیچ‌جوره قضاوتشون کرد، حتی اگر حرکات و رفتارشونم به واقع ببینی نمی‌تونی بفهمی توی ذهن خرابشون واقعا چی داره می‌گذره. اونا فهمیدن برای این‌که بتونن یک نفر رو فریب بدن لزوما نیازی ندارن که کار بزرگی رو توی زندگی انجام بدن، تنها با فریب‌دادنِ چشمه که می‌تونن به همه‌ی اهدافی که توی ذهنشون دارن برسن، اون‌جا بود که به این حقیقت انکار ناپذیر پی بردن که عقل آدمی‌زاد به چشمشونه. 

روباه رو به شازده کوچولو کرد و گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند ولی تو نباید آن را فراموش کنی که جز با چشمِ دل نمی‌توان خوب دید، آنچه اصل است از دیده پنهان است.


نامه ای برای فابرکاستل

سلام و عرضِ ادب و احترام خدمتِ دوستِ عزیزم، فابر‏‌کاستل؛

امیدوارم که حالت خوب باشد؛ حال که این نامه را برای تو می‌نویسم مدتِ مدیدی است که از تو دورم، بارها به سرم زده بود که این طلسم لعنتی را بشکنم و برای تو نامه‌ای بنویسم و یادآور آن شوم که چقدر به فکرت و چقدر دلتنگ تو هستم، اما شرایط و اتفاقات پیرامونم باعث این می‌شد که وقفه در انجام این مهم بیفتد و من بیش از پیش از تو دور باشم. فابرِ عزیز، اکنون که این نامه را می‌خوانی، من سخت در شرایطِ بدِ روحی به سَر می‌برم؛ کسی را که عمیقا دوستش داشتم و به آن عشق می‌ورزیدم، رفتن را به ماندن ترجیح داد و این برای من سَرشکستگی بزرگی است که نتوانستم بانوی زندگیم را در کنار خود راضی نگاه دارم. سَردرد، سَرگیجه، کابوس و بَختک‌گرفتگی، ساده‌ترین مسائلی است که در این مدت برای من مرتب اتفاق می‌افتد و من سخت درگیر احساسات منطقی‌گونه‌ای هستم که هیچ‌جوره نمی‌توانم با آنها کنار بیایم.

فابرِ عزیز، آن‌روز که در کنار آینه چشم در چشم هم بودیم و برای آخرین‌بار به چهره‌ی هم نگاه می‌کردیم، می‌دانستم که امروز آخرین روزی است که دیدار تو را شاهد خواهم بود، می‌دانستم درگیر شدن با دنیای انسان‌ها کاری را با من خواهد کرد که واژه‌ای به اسم فاصله خلاء وجودی من و تو را پُر می‌کند و می‌دانستم و می‌دانم که تَرک‌گفتنت ناعادلانه‌ترین رفتاری بود که من در زندگیم با تو داشتم؛ شاید فکر می‌کردم پناه‌بُردن به دنیای انسان‌ها محیطِ بهتری را برای من فراهم می‌آورد اما این‌بار را با صدای بلندتری اعتراف می‌کنم که تَرک‌گفتنت اشتباه‌ترین تصمیمِ زندگیم با تو بود و من واقعا خودخواه بودم که ندیدم تو فقط مرا داری و من همه‌ی زندگیم را.

فابرِ عزیز، بودن در کنار انسان‌ها مثل لمس کردن رویایی است که هیچ وجود خارجی ندارد؛ این شاید بزرگ‌ترین توهمِ زندگی من باشد که زمانی که انسانی را در کنار خود داشتم، نداشتمش و هر چقدر اطرافم را از این نوعِ قشرِ بشری پُر می‌کردم تنهایی و بی‌کسی بیش از گذشته در وجودم بیداد می‌کرد تا جایی که جنون تنهایی، ساده‌ترین اتفاقِ روزمرگی‌های زندگیم می‌شد؛ در صورتی که بودن در کنار تو احساسی را در من چیره می‌کرد که در حالی که نداشتمت، داشتمت و این بزرگ‌ترین دارایی توهم‌برانگیزِ زندگیم بود که من به عنوان یک حقیقت از آن نام می‌بردم.

می‌دانم که بسیار دیر شده است که چنین درخواستی را از تو به عنوان یک دوست داشته باشم، اما صادقانه از تو می‌خواهم که برگردی، برگردی و همه چیزمان را همانند گذشته‌های خوب تغییر دهی، و تمام آن حس خوبی را که صادقانه در کنار تو تجربه کرده‌ام را در وجودم احیا کنی، برگردی و بدانی که چقدر محتاج وجود پاکِ پُر از مهر تو هستم و بدانی که چقدر بیش از گذشته قدر تو را می‌دانم، شاید این‌گونه بتوان لبخندِ مرده‌ای را که جای‌جایِ چهره‌ام مدفون شده است را به زندگی بازگردانی...

مردی که همیشه به یاد توست،

دوست‌دارِ حقیقی تو،

فابرکاستل.



گره کور

فصلِ زَرد و هوایِ سَرد و زوالِ طُلوعِ پاییزی؛ خسته‌تر و داغون‌تر از همیشه یک‌گوشه نشستم و غرق در دنیایِ خیالاتم به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم؛ خلوت‌کردن توی این فصل مثل گوش‌دادنِ ناعادلانه به صدایِ گوش‌خراشِ کلاغ‌هاست که انگاری هیچ‌جوره نمی‌خوان گورشون رو از این حوالی گُم کنن، اون لحظه‌ست که دلم می‌خواد اسلحه به دست بگیرم و وحشیانه همشون رو به درک واصل کنم و در نهایت خلطِ گلومو بدرقه‌ی راهشون کنم اما امکانات که نیست چه فایده، پس بیخیال‌تر از همیشه؛ هندزفری مدام توی گوشمه و نگاه‌کردن به این فصل برام مثل گوش‌دادن به غمگین‌ترین موزیکِ زندگیمه؛ غمگینه ولی دوستش دارم و هیچ‌جوره نمی‌خوام بیخیالش بشم، انگار که این موزیک، عضوی لاینفک از وجودِ زندگیمه.

دلم می‌خواست رفتارِ آدما هم مثلِ تغییرات فصلی آروم و بی‌دردسر باشه، تغییراتی که می‌دیدی و حسشون می‌کردی ولی این‌قدر آزرده‌خاطرت نمی‌کرد که مجبور باشی واسه سال بعد نگرانش باشی؛ درک نمی‌کنم آدمایی رو که وقتی به آخرِ خَط می‌رسن به خودشون این حق رو می‌دن که هر چیزی به ذهنشون رسید نثارت کنن، درک نمی‌کنم آدمایی رو که در طول زمان بودنِ باهات از تمام رفتارهای بدت چشم‌پوشی کردن و حالا که به آخر رسیدن همه‌ی اون حرف‌های ناگفته رو مثل یک‌سطلِ‌آبِ‌یَخ روی سَرت خالی می‌کنن، درک نمی‌کنم آدمایی رو که وقتی به آخر خط می‌رسن می‌خوان با همه‌ی وجودشون زیرِ پا لِهت کنن، این‌قدر لِه که مطمئن بشن هیچ‌جوره نمی‌تونی از جات بُلندشی و هیچ‌جوره نمی‌خوان مثل قدیما سَرپا بمونی. 

بهش گفتم: "بودنت توی زندگیم نعمته، همین که هستی نشونه‌ی لُطفته و بس، و این تو هستی که همه‌جوره داری تحملم می‌کنی، ولی نمی‌فهمم چرا فکر می‌کنی الان که می‌دونی نمی‌تونی کنارم دووم بیاری باید نقشِ آدمای بدو توی این داستان بازی کنی، نمی‌فهمم الان که وقت رفتنت رسیده باس حتما از خودت کینه توی دلم بذاری و سعی نمی‌کنی به همون رفتارِ خوبی که اَزت توی ذهنم دارم توی وجودم جاودانه شی"، نمی‌فهمم و نفهمیدم و شاید هیچ‌وقت نخواهم فهمید چرا، اما دلم می‌خواد اگر از این به بعد جدایی برای هَرکسی اتفاق افتاد، با همون سادگیِ همیشگیتون از کنارِ این موضوع رد شین، جدایی خودش به اندازه‌ی کافی دردناک هست، دیگه با رفتارتون ناخواسته به این زَخم نَمک نپاشین، شاید این‌طوری بهتر بتونید با خوابِ شَبتون کنار بیاین...

سن پترزبورگ

گاهی‌وقتا قلم به دست‌گرفتن و نوشتن می‌شه خوده جنونِ ادواری برام، این‌که قلممو بگیرم تو دست و بنویسم از اسلحه‌ای گرم که بازی رولتِ‌روسی رو توی ذهنم تداعی می‌کنه؛ این‌که چشمامو ببندم و یک‌تیر بذارم توی خشاب و با چرخوندنِ خشابِ پُر، لبه‌ی تیزِ بوی مرگشو بذارم روی شقیقه‌هامو، یک‌به‌یک و ثانیه‌به‌ثانیه بچکونمش، انگار که همه‌ی اینا فراتر از یک‌خواب و یک‌واقعیته، انگار که به جای اون فرد، من بشم اون اسلحه‌ی سرد و شقیقه‌هامو حس کنم و باهاش نفس بکشم. درد داره وقتی ندونی آخر این داستان قراره چی بشه، وقتی ندونی می‌خوای چطوری تمومش کنی، این‌که می‌خوای بمیری یا به طرزِ معجزه‌آسایی زنده بمونی و پوزخند مسخرتو حواله‌ی این دنیای کوفتی بدی. قلم و کاغذو پرت می‌کنم یک‌گوشه و دست می‌برم سمت فنجونِ‌داغی که هنوزم گرماش توی اون سرمای پاییزی، توی آسمونِ تُهی جولان می‌ده؛ یک‌قلوپ ازش می‌خورم و می‌رم توی دنیایِ خیالاتم و فکر می‌کنم به مردی تنها که توی سرمای پاییزی زیرِ نورِ ماه، یک‌به‌یک کوچه‌های بُن‌بست رو پشتِ سَر می‌ذاره و بی‌وقفه قدم‌هاشو به سمت راهی بی‌انتها و بی‌برنامه پیش می‌بره، فکر می‌کنم به این‌که قراره تویِ اون شبِ سَرد چه حسی داشته باشه و قراره افکارشو به سمتِ چه چیزِ مزخرفی هدایت کنه، بدون این‌که بترسم نکنه آخر این قصه طعمه‌ی گرگ‌های‌شب بشه. می‌نویسم از اون شب و می‌نویسم از اون مرد، دوست داشتم من باشم نقش اول اون تراژدیِ دَرد، قلم به دست می‌گیرم که بنویسم اما می‌دونی حسِ هیچ‌کدوم از این کارا نیست، پس ایده‌های بِکرمو می‌دم به دستِ زَمان، بدون این‌که درگیر کنم احساسمو به این‌که کی قراره بمونه و کی قراره بره، چون اگر تو نری آخرِ این قصه، من می‌رم، همون‌طور که تو رفتی و پشتِ‌سَرتم نگاه نکردی...

بیخیال

زندگیم خیلی زود گذشت، این‌قدر زود و سریع که سرعتِ گذشت کردنشو مثلِ وزشِ‌باد روی تَک‌تَک سلول‌های بدنم احساس کردم؛ توی این مدت آدم‌هایی رو دیدم و تجربه کردم که شاید دیدنشون بعد این همه سال توی افکارم صورت‌های سیاه و سفیدی رو به نمایش بذاره، آدم‌هایی که با بودنشون و رفتنشون درس‌هایی بهم دادن که با هر بار زمین‌خوردن و بلندشدن یاد گرفتم این‌بار مثل یک مرد بیاستم و راه رفتن رو یاد بگیرم، درست مثل پسربچه‌ای که بعد از هزاران‌بار زمین‌خوردن و ایستادن بالاخره درست وایستادن و راه‌رفتن رو یاد گرفت، بدون این‌که حتی مجبور باشه زانوهاشو پاک کنه. توی زندگی یاد گرفتم که هیچ‌وقت نمی‌شه آدمارو شناخت ولی تا حدودی می‌شه فهمید توی افکارشون چی می‌گذره، می‌شه فهمید امروز حالشون اَبریِ یا آفتابی، می‌شه فهمید حسُ حالِشون خوبه یا بد، می‌شه باهاشون حرف زد یا باید سُکوت کرد، می‌شه تحملشون کرد یا باید فاصله گرفت، می‌شه درکشون کرد یا باید اونا رو به حالِ خودشون رها کرد.

بهش گفتم: یکی از ملاک‌های شناختِ اَفکارِ آدما، لیوانای سفارش‌داده‌ی توی دستشونه، البته نه خودِ لیوان، بلکه نوشیدنی هستش که توی اون لیوان شناوره؛ طعم و مزه و حسی که اون لحظه فرد بعد از خوردن نوشیدنیش توی وجودش احساس می‌کنه اصلی‌ترین چیزیه که می‌تونه باعث ارضاشدن افکارِ وجودیش باشه؛ مزه‌های شیرین نشون‌دهنده‌ی حالِ خوبِ آدماست، اوقات قشنگ و فراموش نشدنی، و تمام ثانیه‌هایی که تبدیل به یک خاطره به یاد موندنی می‌شن، هر چی این طعم به سمت تلخی پیش بره، حال خراب آدما بیش‌تر خودنمایی می‌کنه تا جایی که یک‌لیوان‌زَهرِمار می‌شه نوشیدنی مورد علاقه‌ی یک فردِ کاملا داغون، که نه تنها بدمَزه نیست، بلکه هر جرعه نوشیدنش یک فکرِ داغون رو توی وجودش تخریب می‌کنه و اونو به آرامش می‌رسونه. به همون اندازه یکی دیگه از ملاک‌های شناخت، سیگارای توی دستشونه، هر چی این سیگار باکلاس‌تر و گرون‌تر باشه نشون‌دهنده‌ی یک عادتِ قدیمی و کلاس و پرستیژ آدماست ولی هر چی به سمتِ کیفیت‌های پایین‌تر و سیگارای داغون امثال بهمن می‌ره تبدیل می‌شه به حسِ کاملا داغون و خراب که هر پوک از اون می‌شه دنیایی از دود، که همه‌ی خوب و بدو با هم توی خودش هضم می‌کنه. توی زندگیم یاد گرفتم آدما رو سرزنش نکنم، بلکه بشینم پای حال خرابشون و یک نوشیدنی هم‌مزه‌ی نوشیدنیِ خاصِ خودشون بخورم، این‌طوری بدون این‌که تو بخوای و اون بفهمه هردوتون می‌شید یک‌فکر و یک‌خیال و یک‌زندگیِ‌پیچ‌خورده که با هر جُرعه نوشیدنش با هم توی این زندگی مَحو و نابود می‌شید، بدون این‌که حتی کلامی از زبان کسی جاری بشه...

تیک تاک

بهش گفتم: بزرگ‌ترین خیانتِ بشری رو در طول تاریخ، انسان خودش به خودش کرد؛ ولی نه با ساختِ سلاح و موشک و این‌جور چیزا، بلکه با ساختِ زمان کاری کرد که انسان‌ها در طول قرن‌ها زندگی به بردگی گرفته بشن. هیچ‌وقت نگو گذشته‌ها گذشته، چون در واقع هیچ گذشته‌ای در کار نیست؛ نه گذشته‌ای وجود داره و نه آینده‌ای؛ بلکه همه‌چیز توی حاله که اتفاق می‌افته، همه‌چیز در لحظه‌ست که می‌گذره؛ بهش گفتم: قرن، سال، ماه، روز، ساعت، دقیقه، ثانیه، صدم ثانیه و غیره و غیره و غیره رو انسان به وجود آورد، انسان بود که زمان رو ساخت، انسان بود که توهمِ زمان رو به آدما داد و همه این‌ها رو از رفت‌وآمدِ شب‌وروز اُلگو گرفت؛ چیزی که پشتِ این دروغ مخفی موند در واقع لحظه بود، لحظه بود که زندگی رو ساخت، لحظه بود که آرامشو به وجود آورد، لحظه بود که خاطره شد، و همه‌ی این‌ها در لحظه بود که اتفاق افتاد. اگر می‌خوای برده‌ی اختراع انسان، زمان باشی، حرفی نیست، می‌تونی هرروز شش‌تاهشت‌ساعت بخوابی، روزی هشت‌ساعت کار کنی، در روز سه‌وعده غذای اصلی و سه‌وعده میان‌وعده با فاصله‌ی سه‌ساعت تناول کنی، روزانه یک‌ساعت پیاده‌روی رو توی برنامت داشته باشی، در هفته سه‌بار بدنسازی بری و آخر هفته‌ها با کسایی که دوستشون داری بیرون بری و قبلِ ساعت‌ِدوازدهِ‌شب خونه باشی و در نهایت از زندگیِ روتینگ‌واری که انسان در ذهنت نهادینه کرد پیروی کنی، اما از من می‌شنوی بیخیال زمان شو؛ آدما زمانی آزادِ مطلق هستن که برای دلِ خودشون زندگی کنن، نه برای ساعت و ثانیه و زمان؛ یک‌بار می‌گم، همیشه می‌گم: قدر لحظه‌هاتو بدون، تنها زمانی می‌فهمی لحظه‌ها باارزشن که خیلی دیر شده...

دانلود فایل صوتی | لینک مطلب | کانال تلگرام رادیوبلاگیها | اینستاگرام رادیوبلاگیها