فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#متفرقه نوشت» ثبت شده است

حکم

مَردِ سرمایه‌داری تنها با همسرش در شهری زندگی می‌کرد؛ او فرزندی نداشت و به هیچ‌کس ریالی کمک نمی‌کرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشتِ رایگان می‌داد. روز به روز نِفرتِ مَردم از شخصِ سرمایه‌دار بیش‌تر می‌شد. مردم هرچه او را نصیحت می‌کردند که این سرمایه را برای چه کسی می‌خواهی؟ در جواب می‌گفت: "نیاز شما ربطی به من ندارد، بروید از قصابِ شهر بگیرید!". تا این‌که او مریض شد؛ اَحدی به عیادتش نرفت و هیچ‌کس حاضر به حضور در تشییع او نشد و در نهایت او در تنهاییش جان داد. اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی افتاد... قصاب دیگر به کسی گوشتِ رایگان نداد! او گفت: "کسی که پولِ گوشت‌ها را پرداخت می‌کرد، دیروز از دنیا رفت..."

منبع: کُپی شده از دنیای مجازی (ویرایش شده)

بوق سگ

همیشه اِدعام می‌شد توی این قضیه که هیچ‌کسی توی قلم به گردِ پای منم نمی‌رسه چون همیشه معتقد بودم به این اصل که من برای نوشتن هیچ حد و مرزی ندارم و دوری می‌کنم از هر چی چهارچوبه، و چنگ می‌زنم به چهارچوب بی‌انتهای خودم که مطمئنم فراتر از اَفکار محدود شده‌ی همه‌ی آدماست؛ خیلی‌ها سعی می‌کردن با زیر سوال بُردنم من رو از ریل نویسندگی خارج کنن اما وقتی می‌دیدن حریفشون چغرتر از این حرفاست بدون زمین خوردن از میدون فرار می‌کردن، چون هر کسی که چشید فهمید زمین زدن‌های فابر، با آدمای دیگه زمین تا آسمون توفیره!
می‌خوای بجنگی بیا وسط، چرا فکر می‌کنی مَن از جنگیدن می‌ترسم؟ اگر می‌بینی انگیزه‌ای ندارم از ترس نیست، باور کنی یا نه خسته شدم از بس گفتم و هیچ‌کس هیچ‌وقت نفهمید! من همون گُرگِ بارون دیده‌ی پیرم که گوشه‌ی گود نشسته و بیش‌تر از هر چیز نسبت به گذشته نیاز به آرامش داره ولی اگر ببینم خدایی نکرده کسی قراره برام شاخ و شونه بکشه خواهید دید که چطور بدن بی‌جانشو وسط شهر جلوی چشمه همه‌، وارونه آویزون می‌کنم!

خلسه

دچارِ یک مَستی غریب بودم، مستی و مستانگی بدون اَلکل، مثل وقتایی که گیجی، بدون آنکه بدانی چرا؛ نمی‌شناختمش، جلوتر رفتم و گفتم: "هی تو؟" شنید و با تعجب برگشت؛ گفتم: "تو، تو شبیه خاطراتم هستی"، با تعجب پرسید: "کدام خاطرات؟!"، گفتم خاطراتی که رفت ولی هنوز هم در بطنِ وجودم حضور دارند؛ تبسمی کرد و گفت: "خب؟" گفتم: "اجازه می‌دهی قدری به تو نگاه کنم؟"، اخمی کرد و گفت: "اما من عجله دارم"، گفتم: "تو که همین حالا هم زمان را از دست داده‌ای، چه فرقی می‌کند پنج‌دقیقه دیرتر برسی یا بیشتر، تو در هر صورت سرزنش خواهی شد". از سادگیِ حرف‌هایم ناگهان به خنده آمد اما هنوز هم من با نگاهِ جدی به او نگاه می‌کردم، وقتی حالش جا آمد با لرزشِ صدایی که هنوز هم نشانه‌ی همان هیجانِ پس از خنده بود گفت: "با این تجدیدِ خاطرات می‌خواهی به چه برسی؟" گفتم: "به خاطرات خاک‌خورده‌ای که هیچ‌وقت نتوانستم هضمش کنم"؛ تبسمی کرد و هیچ نگفت و من یک دلِ سیر نگاهش کردم؛ رو به او کردم و گفتم: "کار من تمام است، برای ادای لطفت، تو نیز یک دلِ سیر به من نگاه کن"، با تعجب پرسید: "چرا من؟!"، گفتم: "به خاطر آنکه من هم حالا یکی از خاطرات تو هستم، خاطره‌ای که روزی برای دیگری روایتش خواهی کرد، ساده از کنار آن نگذر که خاطرات به هیچ عنوان ساده از کنار کسی نمی‌گذرند"، تبسمی کرد و نگاه سردش را به من انداخت، اما بی‌آنکه چیزی بگوید برگشت و رفت؛ ایستاده بودم و مانندِ گذشته خاطراتم را نظاره می‌کردم، خاطره‌ای که چیز عجیبی را در وجود خسته‌ام جار می‌زد، چیزی که زیر گوشم آرام نجوا می‌کرد: "من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم می‌رود..."

میخ

پسرک با عکسِ کوچکی که در دست داشت به سمتِ پدربزرگِ پیری که همیشه با نشستن در کنارِ شومینه‌ی گرم وقتِ خود را می‌گذراند روانه شد و با صدای نازکش با کنجکاوی تمام پرسید:

- پدربزرگ، این عکس کدام شهر است؟

آقای تایلر لبخندی زد و عکس را از دستِ پسرک گرفت اما بی‌آنکه به آن نگاهی بیندازد بوسه‌ای بر گونه‌ی نوه‌ی کوچکش زد و او را در بغل خود نشاند. پیرمرد عینکش را بر چشم گذاشت و نگاهِ عمیق و خسته‌اش را به درونِ عکس انداخت؛ ناگهان مو بر اندامِ پیرمرد سیخ شد و تمام خاطرات آن شبِ کذایی که هیچ‌وقت دوست نداشت حتی برای یک لحظه هم که شده آن‌ها را یادآور شود در جلوی چشمانش نمایان شد. او می‌خواست خاطره‌ی تلخش را برای نوه‌ی عزیزش تعریف کند اما نیروی عظیمی او را از سُخن گفتن بازمی‌داشت. پیرمرد با تکان‌های نوه‌ی کوچکش به خودش آمد و بعد از سکوتی بلند، لب به سخن باز کرد:

- اوایل سالِ 1954 بود؛ من برای گذرانِ زندگی‌ام مجبور بودم از خانواده‌ام جدا شوم و خرجِ زندگیم را در بیارم. از آنجایی که پولِ زیادی برای خرج کردن نداشتم به ناچار در شهر تازه ساختی که هیچ سکنه‌ای در آن وجود نداشت ساکن شدم. خانه‌ای مجلل و تمیزی بود و علل وجود همچین خانه‌ای را به حساب شانسم گذاشته بودم و آن را به فال نیک می‌گرفتم. اما این خوشحالی حتی یک شب هم دوام نیاورد. شب سردی بود و باران به شدت می‌بارید. طبق عادت شبانه‌ام شومینه‌ی گرمی را روشن کردم و بر روی صندلی راحتیم نشستم اما بی‌آنکه متوجه‌ی گذر زمان شوم به خواب عمیقی فرو رفتم. بعد از گذران ساعت‌ها از شدتِ تشنگی از خواب بیدار شدم. تاریکی شب کل کوچه را فرا گرفته بود. واقعا برای منی که هیچ کسی اطرافم زندگی نمی‌کرد شب بسیار ترسناک و خوف‌آوری بود. در بین این افکار ناگهان احساس کردم صدایی از داخل اتاق به گوشم رسید. ترس تمام وجودم را فراگرفته بود و از شدت ترس تمام دهانم خشک شده بود. آهسته خودم را به نزدیک اتاقم رساندم و درب نیمه باز اتاقم را به آرامی باز کردم. صحنه‌ای که دیدم تمام افکارم را پاره پاره کرد؛ کودکی با نگاهی ترسناک و چشمانی به رنگ خون با تبسمی بر لب در چشمانم خیره شده بود. دیگر نفهمیدم که چه شد، با همه‌ی توانی که در بدن داشتم به سرعت از آن خانه و شهرش خارج شدم و دیوانه‌وار به سمت نزدیک‌ترین اتوبانِ حاضر دویدم. نمی‌دانم آن کودک چه بود و چه شد اما دیگر پایم را حتی برای یک‌بار هم که شده در آن شهر مرموز و جهنمی نگذاشتم و عجیب تر از آن، چیزی که برایم خیلی جالب است با آنکه سال‌هاست از آن روز می‌گذرد اما هنوز هم آن شهر خالی از هرگونه سکنه است.

# یادگاری از انجمن رهگذران - به قلم سال 1390

دیگری

دستگیره‌ی در که چرخید، با باز شدنش بوی عجیبی به مشامم خورد؛ ناخودآگاه درو به جلو هُل دادم و خودم به سمت عقب رونده شدم؛ بوی کثافت اَمونم رو بریده بود و راه نفسم رو بسته بود و در نتیجه سرفه پشتِ سرفه؛ حالم که جا اومد یک نفس عمیق کشیدم و به سمتِ سیاهی پیش رفتم، دستمو توی تاریکی تاب دادم و کلیدِبرق رو زدم و نورِ ضعیفی کلِ محیطِ زیرزمین رو روشن کرد؛ یک‌مُشت خِرت‌وپِرتِ به‌دَردنَخور با کُلی گردوخاک روش، تنها صحنه‌ی دراماتیکی بود که باهاش مواجه شده بودم؛ پارچه‌ی تمیزی که با خودم آورده بودم رو دور صورتم بستم و شروع کردم به کنار زدن آت‌وآشغالا؛ خوب می‌دونستم بعد این همه‌سال دارم دنبال چی می‌گردم، پس با قدرت بیش‌تری کارمو ادامه دادم؛ بعدِ کلی گشتن بالاخره اون چیزی که می‌خواستم رو پیدا کردم، یک گنجه‌ی خاک‌گرفته‌ی قدیمی که نگاه‌کردن بهش تمام اون خاطراتِ تلخی که سال‌ها قبل گوشه‌ی ذهنم مدفون کرده بودم رو بیش از پیش برام تداعی کرد. به سمتش رفتم، یک دستی به سَر و روش کشیدم و آروم بازش کردم؛ هنوزم همونجا بود، دست نخورده و قدیمی! قدیما وقتی می‌پوشیدمش مادربزرگم بهم می‌گفت مَرده‌گُرگی، اون موقع‌ها واقعا نمی‌خواستم گُرگ باشم ولی زمونه خیلی وقته که عوض شده؛ لباسا رو تنم کردم و یک نگاه به آینه‌ی شکسته‌ای گوشه‌‌ی زیرزمین انداختم، حالا واقعا برای خودم گُرگی شده بودم، گُرگی که دندوناش حتی از اون فاصله هم مشخص بود.

ساعت از نیمه‌های شب هم گذشته بود، سریع با اون وضعیت پریدم تو کوچه و دویدم به سمت بالاترین نقطه‌ی شهر، با سرعت هر چه تمام می‌دوییدم انگار که این انرژی هیچ‌وقت نمی‌خواد تموم بشه؛ وقتی که رسیدم آروم وایستادم و نفسی تازه کردم و یک نگاهِ عمیق به چراغ‌های خاموش و روشن شهر انداختم و شهرِ زیر پامو کامل رصد کردم؛ به حالت گُرگینه نشستم و شروع کردم به زوزه کشیدن، زوزه پشتِ زوزه؛ از کار مسخره‌ی خودم خندم گرفت؛ رو به مردم شهر کردم و با داد گفتم: آرام بخوابید گُرگ‌های انسان‌نما که من در لباسِ گُرگ، انسانیت را زنده نگه خواهم داشت؛ حالا من یک گُرگم، یک گُرگِ واقعی؛ از امشب، شب رنگِ دیگه‌ای به خودش خواهد گرفت.

رستگاری

بچه که بودم فکر می‌کردم زندگی یعنی رفاقت، یعنی دوستی، یعنی صمیمیّت، یعنی تو خیابون راه بری و دستتو بذاری روی دوشِ بهترینت و تا آخرین نفس توی همه‌چی پشتش باشی؛ فکر می‌کردم رفاقت یعنی داشتنِ یک سنگِ صبور، یک هَم‌دَم، یک پُشت، یک کسی که می‌شه بهش اعتماد کرد و کنارش بود، اما هر چقدر که سِن بالا رفت و تَجربه بیشتر شد، فهمیدم زندگی یعنی همه‌ی این‌ها کشک!

اونجا بود که فهمیدم زندگی یعنی خانواده، یعنی پدر، یعنی مادر، یعنی کسایی که جوونیشونو پات گذاشتن تا یک‌روزی به اینی که هستی برسی؛ یعنی کاری رو بکنی که اونا برات کردن، زحمتی رو بکشی که اونا برات کشیدن، خدمتی رو بکنی که اونا برات کردن، یعنی بشی یک فرزندِ صالح و سالم و اونا با همه‌ی وجودشون بهت افتخار کنن و تو از این افتخار لذتِ زندگی رو ببری، اما هر چی سن بالاتر رفت و موها سفیدتر شد فهمیدم زندگی حتی مجالِ لذتِ زندگی با اون‌ها رو هم بهت نمی‌ده؛ اول پدر، بعد مادر و من باز دوباره تنها شدم.

اونجا بود که به عمقِ بزرگیِ خانواده پی بردم؛ فهمیدم خانواده فقط پدر و مادر نیست، شامل همسر و فرزندم می‌شه؛ پس این‌بار بیشتر از قبل و تواناتر از همیشه، روی آخرین چیزهایی که برام باقی مونده بود وقت گذاشتم؛ بچه‌ها بزرگ شدن، مدرسه رفتن، دانشگاه رفتن، عاشق شدن، ازدواج کردن، بچه‌دار شدن و من در این دوران بیشتر از قبل، از لذتِ موفقیت اون‌ها لذت می‌بردم، اما هر چقدر که سنشون بالاتر و سرشون شلوغ‌تر شد دیگه بچه‌های خواستنی قبل نبودن، خواستنی بودن اما سرگرم زندگیِ خودشون بودن، دیگه کم پیش می‌اومد که بهمون سر بزنن و حالی ازمون بپرسن، دیگه کم‌کم داشتم به این حقیقت می‌رسیدم که زندگی یعنی همسر، یعنی کسی که با همه‌ی وجودش پا به پای همه‌ی دار و ندارهات موند و پشتت رو خالی نکرد، کسی که با همه‌ی خنده‌هات خندید و با همه‌ی گریه‌هات گریه کرد و سعی کرد به هر نحوی که شده بهت بفهمونه که چقدر دوستت داره و به هیچ‌وجه حاضر نیست هیچ‌چیزی رو با تو عوض کنه، به راستی که زندگی همین بود و من سخت ازش غافل بودم.

عُمر به تُندی می‌گذشت و زمان ثانیه‌های تکراری خودشو سپری می‌کرد؛ دیگه هردومون پیر شده بودیم و مثل قدیما چابکی همیشگی رو نداشتیم، اما با وجود این ناتوانی‌ها، باز هم خوشحال بودم، چون اونو کنارم داشتم. هر روز صبح با هم پیاده‌روی می‌رفتیم و هر روز عصر توی کافه‌ی مورد علاقمون قهوه سفارش می‌دادیم، کتاب‌های مورد علاقمونو ورق می‌زدیم و سر موضوعات چِرت‌وپِرت با هم جَروبَحث می‌کردیم و سر کدوم شبکه برنامه دیدن توی سَروکَله هم می‌کوبیدیم! قهر و آشتی توش زیاد بود اما مَزَش به همین قهر و آشتی‌ها بود! اما هر چه که بود زندگی مجالِ بودن با اونم بهم نداد و من این‌بار سخت‌تر از همیشه تنها شدم.

تنهاتر که شدم فهمیدم زندگی یعنی یک کس، یعنی نفس، یعنی خودم، یعنی خدا، یعنی تمام اون چیزی که تمام عمرم ازش غافل بودم؛ عمر بیشترش رفته بود و زمان آلارم‌های آخرِ مسیرشو به رخم می‌کشید، نه وقتی بود و نه توانی، اما می‌شد یک کارهایی کرد، اونجا بود که فهمیدم زندگی یعنی خدام، یعنی خودم، یعنی خانوادم، یعنی هَمسرم، یعنی فرزندانم، یعنی مَردمم، یعنی کِشورم، یعنی تمام چیزهایی که داریم و ازش غافلیم، یعنی تمام چیزهایی که داریم و ازش فرار می‌کنیم، یعنی... لحظه‌های آخر بود و یک جورایی درکِ آخرم از زندگی، دیگه توانِ هیچ‌کاری نبود، روی تختم خوابیده بودم و دور تا دورم خانواده و مَردمم رو می‌دیدم؛ لحظه‌هایِ آخر بود و نفس‌‌هایِ آخرِ زندگیم، آخرهِ آخر، و با یک لبخند آخرین چیزی که از ذهنم گذشت این بود: "زندگی فقط یک چیزه، فقط یک چیز؛ خوشنودیِ خودش و بس!" 

باور

وقتی روانپزشک اتریشی ویکتور فرانکل پس از سه سال اسارت در اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازی آزاد شد، به یک نتیجه مهم علمی دست یافت که بعدها یکی از مکاتب روانشناسی به نام «معنا درمانی» شد. او در پی تجربه شخصی و مشاهده زندانیان دیگر نتیجه گرفت که انسان‌ها قادر هستند هر رنج و مشقتی را تحمل کنند، مادام که در آن رنج و مشقت «حکمت» خاصی را درک کنند. به عنوان مثال، اگر دو برادر همسان را به مدت سه سال هر روز به بدترین شکل کتک بزنند و به اولی بگویید کتک خوردنش جزئی از یک تمرین ورزشی است و به دومی هیچ دلیلی برای کتک خوردنش ارائه ندهید، برادر اول بعد از سه سال به ورزشکاری قوی با اعتماد به نفس بالا و برادر دوم به انسانی حقیر و سرشار از عقده‌ها و کینه‌ها تبدیل می‌شود. کتک خوردن و رنج برای هر دو یکسان است اما تفاوت در حکمتی است که می‌تواند به رنج کشیدن‌ «معنا» بخشد. یکی به امید روزهای بهتر رنج می‌کشد و دیگری با هر ضربه خُردتر و حقیرتر می‌شود. 

اینکه چگونه با سختی‌ها و مشقت‌های زندگی کنار بیاییم و به آن‌ها واکنش نشان دهیم، نهایتاً محصول یک «تصمیم شخصی» است. می‌توانیم تصمیم بگیریم به سختی‌ها و مصائب اجتناب‌ناپذیر زندگی از منظر «معنا و حکمت» نگاه کنیم تا در پسِ هر ضربه روحی و هر لطمه جسمی تنومندتر، مقاوم‌تر و آگاه‌تر بیرون بیاییم یا اینکه تصمیم بگیریم در بهترین حالت یک «قربانی منفعل» با حیاتی پُر از غم باشیم.

 منبع: کانال تلگرام دکتر احمد حلت

تلافی

سرگرمیِ زندگیش بود؛ یک کلتِ کمری مدل ام-1911 آمریکایی؛ می‌گفت پدرم اینو بهم هدیه داده؛ هیچ‌وقت از کنار خودش جداش نمی‌کرد و اوقات بیکاری با یک پارچه، همیشه سوراخ سمبه‌هاشو تمیز می‌کرد. از وقتی پدر و مادرش رو از دست داده بود دیگه مثل گذشته‌ها شاد و سرزنده نبود، دیگه شوخی‌های خرکی نمی‌کرد، تبدیل شده بود به یک آدمِ جدی و بی‌دردسر، دیگه همه‌ی ما یک جورایی فهمیده بودیم که با یک آدم کاملا جدید طرف هستیم. اون روز طبق عادت قدیمی رفتیم توی همون پاتوق همیشگی و لم دادیم زیر سایه یک درخت، وسط یک دشت بزرگ؛ هوای نسبتا گرمی بود اما باد قشنگی می‌وزید و روح و جسممون رو جمیعا به ملکوتِ اعلی پیوند می‌داد. سکوت عجیبی بینمون حکم فرما بود، اون طبق معمول با اسلحه‌ی کمریش ور می‌رفت و من بی‌دغدغه از جایی که توش بودم لذت می‌بردم. سرگرم این چیزا بودیم که یک‌دفعه سفتیِ یک چیز سرد رو، روی شقیقه‌هام احساس کردم؛ صدای کشیده شدن ضامن رو که شنیدم رسما شستم تیر خورد که با یک اسلحه کاملا پُر طرف هستم؛ انتظاری که از خودم داشتم این بود جادرجا قالب تُهی کنم، اما آروم بودم، بدون هیچ ترس و دغدغه‌ای، با اینکه می‌دونستم اون با کسی شوخی نداره ولی انگاری خودمم قلبا دوست داشتم که به این زندگیِ کوفتیم پایان بدم!

برگشت گفت: رفاقتو تو چی می‌بینی؟ با همون آرامش همیشگی یک لبخندی زدم و گفتم: تو رفیقی که رفیق بود و زندگیش نامرد؛ یک پوزخندی گوشه‌ی لبش نشست و گفت: چرا نامرد؟ گفتم: چون دستاشو توی دستات گذاشت و تیزیشو روی شقیقه یار! یک مکث کوتاهی کرد و اسلحه رو بلند کرد و گذاشت روی شقیقه خودش؛ سوالشو دوباره تکرار کرد: رفاقتو تو چی می‌بینی؟ یک نگاهی بهش کردم و گفتم: تو رفیقی که رفیق بود و زندگیش نامرد! گفت چطو؟ چون دستاشو توی دستات گذاشت و طنابشو دور گردنت، جای طنابِ دار! یک نگاه میخی بهم کرد و یک‌دفعه زد زیر خنده؛ قهقهه پشت قهقهه؛ برگشت گفت: همیشه از بازی باهات لذت می‌بردم، همیشه می‌دونی چی باید بگی و چی دوست دارم بشنوم، درست برعکس پدرم؛ به جای این‌که بشینه و ازم واسه خاطر یک عمر تاوان عذرخواهی کنه، به دست و پام افتاده بود و التماسمو می‌کرد تا زنده بمونه؛ یک لحظه هاج‌واج نگاش کردم و گفتم: پدرت؟! مگه... آره پدرم؛ فکرشو نمی‌کردی نه؟ می‌دونی، اون یک خائن بود، یک خائن بالفطره؛ مادرم واسه خاطر اون عوضی خودشو کُشت...

مقصد

"شبا بیدار تا خود پنج شب، کنارم هرکی نشست و منه کله شق

گازو گرفتو لایی کشید با شعله پرموسی زیر لوله‌ی باریک چیل

شبا بیدار تا خود پنج شب، کنارم هرکی نشست و منه کله شق

گازو گرفتو لایی کشید چشامون قرمزه بس که بیداری کشید"


صدای موزیک مدام گوش فلک رو کر می‌کرد و من، یک پام رو گاز و یک دستم روی کولر، زمینِ آسفالت رو طی می‌کردیم. رو بهش کردم و گفتم: اون پنجره‌ی کوفتی رو بکش بالا، این کولرو واسه عَمّت روشن نکردم! درسته پولِ برق واسه بابات نمی‌آد، اما باتریش که تموم شه، پولشو از حلقومت می‌کشم بیرون؛ یک پوکِ دیگه از سیگار مارلبرو توی دستش گرفت و دود و سیگارو با هم شوت کرد بیرون و پنجره‌ی به اصطلاح کوفتی رو کشید بالا!


"داداشی نه من تو فاز تو نیستم

مسیر زندگیم ردیف و پیچو پر ریسکم

دوس ندارم هی را به را اسیر پلیس شم

روزامم پره دورو ورم جیره خور نیست کم

خراب و مست رو زمین های خدا

این زندگی انگار ما رو خریداره دو راه

چسب زخم زدی لای دلار

من زندگیم اینه تو چی سرکاری الاغ"


دست کرد توی جیبشو یک پوزخند مسخره افتاد گوشه‌ی لبشو کارت اعتباریشو گرفت سمتم، گفت حرص نزن باو، بیا اینم کارت، برو هر چقدر دوست داری واسه خودت باتری بخر، رمزشم روشه! دستمو بلند کردم و زدم پشت دستش و گفتم پول باباتو به رخ من نکش، بذار سرجاش که دنبال دردسر نمی‌گردم! فردا بابای کلاهبردارت می‌آد در خونمون اعاده‌ی حیثیت می‌کنه! حالا خر بیار و باقالی بار بزن! 


"زندگی بوده نمه به کام

گوش پره دور و ورم عینهو زن بکام

یه کوه مشکلم اگه بوده تنه به پام

یه جوری حل شده قبل اینکه منو ب*ان"


با سر یک اشاره کرد به حلقه‌ی تو دستمو گفت: "نامزد نو مبارک؛ ورژن جدیده؟"، "خفه دادا! باز شروع نکن که اصلا حوصله‌ی این چیزکلک‌بازی‌هاتو ندارم، این یکی فرق می‌کنه!"، "ای! فرق می‌کنه؟ باو دختر دختره دیگه، همشون عین همن!"، یک نگاه خسته بهش کردم و گفتم: "آره خب، واسه هرزه‌ای مثل تو دخترا همشون یک سوراخن!" قهقهه‌ای از ته دلش زد و گفت: "دیگه این کاریه که از دست ما بر می‌آد! حالا دوستش داری یا نه؟ حاضری واسه خاطرش رگِ گردنتو بزنی؟"، نگاهمو به مسیر جاده زوم کردم و گفتم: "بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دوستش دارم، ولی خودکشی اصلا، حتی اگر قسمت منم نباشه، می‌خوام این‌قدر زنده بمونم تا خوشبختیشو ببینم"؛ دیدم به نشونه‌ی تایید سری تکون داد و پنجره‌ی ماشین رو کشید پایین و سیگارِ بعدی رو گذاشت گوشه‌ی لبش؛ سکوت بین ما دوباره حکم فرما شد اما صدای موزیک همچنان گوش فلک رو کر می‌کرد...


"هوای همو داریم نداریم غم مالی

دوباره منو گاری چه فازه سر حالی

سطح شهر دوباره من رو دیدی

اما تو پیاده ما سواره اینفینیتی"


بیگ بنگ

متفاوت بودن همیشه یکی از کارهای خاص و منحصربه‌فردِ ما آدماست که بودنش همیشه باعث می‌شه دیگران فکر کنند خب تو با دیگران فرق داری؛ دیگران جمع همه‌ی آدماست به جز یک‌نفر که باعث می‌شه همشون تو یک کفه‌ی ترازو قرار بگیرن و تو توی کفه‌ی دیگه اون و جالب این‌جاست با این وجود هم تو از همشون بالاتری! البته بعیدم نیست، به هر حال سنگین همیشه پایین می‌ره و سبک‌تر می‌ره اون بالامالاها، درست مثل الاکلنگ!
چیزی که باعث شد من بعد مدت‌ها توی یک محیط متفاوتی قرار بگیرم، برخورد با آدم‌هایی بود که سرنوشت متفاوتی داشتن؛ مثلا این‌که نود و نه درصد شخصیت‌های بیان کسانی هستند که از بلاگفا کوچ‌کردن به این‌جا و جالبم این‌جاست همه از خیانتی حرف می‌زنن که باعث شده بلاگفا به خاطر یک جابه‌جایی کوچیک سِروری، بایگانی شهریورماهِشون رو از بین ببره و همین امر باعث شده که طرف دیگه نتونه به چنین سایتِ بزرگی اعتماد کنه! اما خب این جای خوب ماجراست.
اما شخصیت‌های که به عنوان فیلتر کوچ‌کردن به این‌جا، شخصیت متفاوت‌تری دارن که عنوان کردنش خالی از لطف نیست؛ مثلا اینکه نود و نه درصد بچه‌های زیر بیست‌سالشون توی تیزهوشان درس می‌خونن، کسایی که پاشون به دانشگاه باز شده، یا سراسری درس می‌خونن و یا این‌که توی دانشگاه‌شریف پرچم‌دار هستن، و خب اون‌هایی هم که به مقاطع بالای دانشگاهی رسیدن بالطبع پشتِ درهای بسته‌ی مرزی قرار گرفتن و منتظر این هستن که از دانشگاه مورد علاقه و کشور مورد نظرشون اَکسپت بگیرن!
حالا خواهر یا برادری که جزو موارد بالا نمی‌شین، عزیزان به بیان بیایید؛ شاعر می‌گه: در بین فرهیختگان علم و هنر و تکنولوژی و این مباحث بودیم، خودمون خبر نداشتیم؛ البته حرف‌هام مخاطبِ خاصی نداشت، دیگه هر کسی ندونه من یکی خوب می‌دونم که همه‌ی ماها، بلااستثناء، جزو همون یک درصدیم!