فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#متفرقه نوشت» ثبت شده است

دوزخ

جونم واست بگه که، رفتم پیش این بیدله، موضوع رو یواشکی باهاش در میون گذاشتم(البته با کلی قسم و آیه و این‌ها که یک‌وقت به کسی چیزی نگه و از این‌جور حرفا)، اوایل راضی نمی‌شد، تا این‌که گفتم چیکار کنم چیکار نکنم، خودمو بهش معرفی کنم، شاید خر شد با ما بیاد زمین، برگشتم از خودم براش گفتم که آره من ارباب مرگ هستم و ابرچوبدستی واسه من بود و این‌ها، تازه یارو شصتش تیر خورد ای، آنتیوس پورال که می‌گفتن تویی؟! آقا ما خیلی چاکریم و آرزوی دیدار شما رو داشتیم و کلا خیلی از ما تعریف کرد، یعنی این‌قدر تعریف کرد که به جای اون، من خر شدم!
آقا سرتو درد نیارم، با این بیدله، رفتیم زیر درختِ سیب، یک چند تا سیب کندیم که توشه‌ی راهمون بشه اونور از گرسنگی نمی‌ریم، یکی یک‌دونه سیبم گرفتیم دستمون که یک گاز ازش بگیریم که سر از زمین در بیاریم؛ آقا ما تا دست به این سیب نزدیم، چنان بهشت آلارم قرمز داد که یک لحظه من اون وسط شُل شدم نمی‌دونستم چیکار کنم، دم این بیدله گرم، بچه فرزی بود، سریع کوله رو پُر سیب کرد، یک‌دونه سیبم داد دستم، آقا نخور کی بخور، عینهو این جنگ‌زده‌های ویتنام، این نگهبانای بهشتم داشتن مثل اسب، تیز و بز می‌اومدن سمت ما، دیگه اصلا نفهمیدیم چطوری خوردیم! آقا این سیبه تموم نشد، یک‌دفعه نمی‌دونم چی شد سر گیجه و این‌ها، چشام سیاهی رفت، دیگه بعدش نفهمیدم چی شد...
چشم باز کردیم، دیدیم ای، من و بیدل افتادیم کنار جاده، یک جاده رو به دریا بود، یک تابلو هم زارچ خورده بود وسطش، روشم بزرگ نوشته بود: به جزیره‌ی بالاک خوش آمدید... آقا، ما مسیر جاده رو گرفتیم تا رسیدیم به این تالار، از اون‌جایی که هافلپاف کلا گروه خیلی خونگرمی بود و این حرفا، شنیده بودم یک مروپی‌گانتی هم توشه که خیلی دلبر و این‌ها، این بیدله رو راضی کردم با هم بریم هافلپاف، اونم که دیگه آب از سرش گذشته بود دیگه مخالفتی نکرد و شدیم هافلپافی... 
کلا در آخر این انشاء رو این‌طوری واستون تموم کنم که، هر وقت جایی خوبی بودین و خوشی زد زیر دلتون، حتما حتما حتما(تاکید می‌کنم) به یکی بسپارید که یک فصل خدا شما رو گوش‌مالی بده تا هیچ‌وقت نقد رو ول نکنید بچسبید به نسیه، شاید یک‌ماهه تمام خونه‌نشین بشید، ولی مطمئن باشید نتیجه‌ای که آخر سر می‌گیرید، خیلی بهتر از اون چیزی خواهد بود که از اون مسیر می‌تونستید بگیرید... ولاغیر!
- یادگاری از انجمن جادوگران، رول چهارم، قسمت آخر - به قلم سال 1392

پست مرتبط:

برزخ

از اونور...

از اون‌جایی که ما از سیستم چهار چهار دو، بهره می‌بریم، همین سیستم درست توی بهشت واسه ما اتفاق افتاد! یعنی قبلا زمین دلمون رو زده بود، الان به جایی رسیده بودیم که نمی‌دونستیم بهشت رو کجای دلمون جا بدیم! یعنی یک چیز مسخریا! یکی نبود به ما بگه آخه بشر، نونت کم بود آبت کم بود، این دیگه چی بود زد به سرت! از اون طرفم دلمون نمی‌اومد این حوری‌های بهشتی رو رها کنیم، نکه ما چهره‌ی خیلی دلبری بودیم اونور و سینه‌چاک زیاد داشتیم و این حرفا، کلا نگرانشون بودیم که بدون ما می‌خوان چطوری روزگار رو سر کنن، منم دلسوز، اصلا یک وعضی! 

گفتم چیکار کنم چیکار نکنم، لااقل باهاشون صحبت کنم شاید راضی شدن باهام بیان زمین، لااقل یکیشونم می‌اومد، واسه من یکی بس بود! از قضا یک روز با شهین و مهین و حوری و پوری و اقدس و نسرین و سیمین و پری و دخترای بالا محل و پایین محل، دورهمی نشسته بودیم و این‌ها (البته فکر نکنید ما آدم دختربازی بودیما، نه، کلا سیستم اونور این‌طوریه، حالا برید اونور کنترل دستتون می‌آد)، داستان فرار از بهشت رو پیششون بازگو کردم، دیدم نه گذاشتن نه برداشتن زارت همشون پاشدن رفتن! آقا ما رو می‌گی چنان احساس دماغ سوختگی کردیم اون لحظه که اصلا...! منم که نمی‌تونستم تنهایی از بهشت برم، یعنی اصلا هیجان نداشت! اصلا هیجان و یارش! به خدا که! منم که اصلا تک‌خوری و این‌حرفا تو کتم نمی‌رفت، دیگه بالاجبار دنبال یکی می‌گشتیم که آویزونش بشیم و دیگه...!

یک بیست‌وچهار ساعتی نشستیم فکر کردیم چیکار کنیم چیکار نکنیم و این‌ها، کلا حوری‌موری رو که ازشون قطع امید کرده بودم، کدیموس خاک تو سرم که آخر عمری خودشو دار زده بود، کلا پاش توی جهنم گیر بود، از این‌ورم ایگنوتیوس هم چون به مرگ طبیعی رفته بود و این‌ها کلا تکلیفشم با خودش معلوم نبود، آخرین باری هم که از بچه‌های بالا ازش خبر گرفته بودم، شنیده بودم که می‌گفتن: هنوز مشخص نشده کدوم‌وری و پاش توی برزخ گیره، اون که دیگه اصلا حرفش نبود! تا این‌که یک روزی اسم یک بابایی یادمون اومد که بچه‌ها بهش می‌گفتن "بیدلِ آوازخوان"، یک فردی بود که تقریبا می‌شه گفت هم دوره بودیم، ولی خوب چون من سرم پی حوری و این‌ها گرم بود کلا افتخار آشنایی رو باهاش نداشتم، گفتم لااقل برم مخ اون رو بزنم شاید یارو راضی شد با ما همراه شه...

- یادگاری از انجمنِ جادوگران، رولِ چهارم، قسمتِ دوم - به قلم سال 1392

پست مرتبط:

بهشت

نور، صدا، دوربین، اکشن!

هر مُعضلی از یک جایی شروع می‌شه، یعنی کلا بخوام برات فلسفیش کنم هر مُعضلی علاوه بر پایان، یک شروعی هم داره که بخوام برات بازش کنم، توضیح دادنش یک مکافاتی داره که حتی در مخیلات خوانندگان این تالار هم، نمی‌گنجه! مُعضل ما درست از اون جایی شروع شد که یک‌‌روز از خواب پاشدیم دیدیم، ای، خوشی زده زیر دلمون، از خوشی زیاد دیگه رسما نمی‌دونیم باید چیکار کنیم! یعنی واقعاها! کلا دیگه محیط بهشت واسه ما یکی، البته ما یکی که نمی‌شه گفت، واسه من یکی دیگه رسما لوس شده بود، به قول امروزیا کلهم دنبال یک بهانه‌ای می‌گشتیم که یکم هیجان به روزمرگیمون اضافه کنیم، منم که عاشق هیجان و این‌جور چیزا، اصلا یک وعضی! 

یادم می‌آد اون موقع‌ها که روی زمین بودیم و در کل زندگانی می‌کردیم واسه خودمون، هی به آسمون نگاه می‌کردیم، هی بهشت و این‌جور چیزا رو توی ذهنمون تصور می‌کردیم، هی اون گوشه‌موشه‌ها یک سلامی هم به حورالعین‌های بهشتی می‌کردیم، با این‌که هیچ‌وقت ما رو تحویل نمی‌گرفتن ولی ته دلمون قرص بود که بالاخره یک‌روزی می‌آد که بالاخره یکیشون پا می‌ده! البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، با این‌که هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردم یک‌روزی سر از بهشت و این‌جور چیزا دربیارم، ولی نمی‌دونم این آخر عُمری کدوم از خدا بی‌خبری سَر و کلش پیدا شد، واسه خاطر یک تیکه چوب، چنان ما رو کاردی کرد توی خواب که، اصلا نفهمیدیم چطوری مُردیم! به خدا که!

- یادگاری از انجمنِ جادوگران، رولِ چهارم، قسمتِ اول - به قلم سال 1392

حلول

شب است و با قلمی در دست، می‌زنم در دل مردمی که آشنا و غریبه است. می‌گذرم از خوب و بدشان، از مردم دربند و آزادشان، از مردم تهی‌دست و دارایشان، از مردم خود مست و مِی‌مستشان، از مردم با امید و بی‌امیدشان، از هر چی هست و نیست تا برسم به بالای کوهی که جز خداوند نیست هیچ‌نشان. قلم را می‌گیرم بر دل آسمان و می‌کشم در دل سیاهی یک نشان، نشانی از گذشته‌های نه چندان دور و نزدیک، نشانی از مردمان شاد و سرزنده، از مردمانی که زندگی را زندگی و عشق را عشق می‌ورزیدند، مردمانی که از صمیم قلب همدیگر را دوست می‌داشتند، مردمانی که جز نیکی چیزی را برای هم آرزو نمی‌کردند، مردمانی که... می‌کشم همه‌ی آن‌ها را بر دلِ سیاهی شب، تا به جای ستاره و ماه، عشق را در خاطرِ مردم تجلی کند. می‌کِشم و می‌کِشم و می‌کِشم و آنقدر می‌کِشم تا آسمان پُر شود از عشق و ایثار و صداقت و خوشبختی، تا آنقدر زیبا جلوه کند که مانند یک تابلوی نقاشی زیبا بر دل و خاطرم، نور عشق و ایمان را روشن و روشن‌تر کند. عشق به زندگی، عشق به پروردگار، عشق به مردمانی که هستند و نفس می‌کشند، و عشق را در یاد و خاطر هم تجلی می‌دهند. آنگاه که سپیده‌دمِ صبحگاهی چشم از پشتِ کوه‌ها باز کرد، خداوند بر زمین آمد و لبخندی زد، لبخندی زد و از زیبایی لبخندش، آسمان شکست و گریست، گریست و زیبایی‌ها را از هر کثیفی پاک کرد. زیبایی از آسمان پاک شد و دلِ من از نبود این همه زیبایی پُر آب، آبی به مثال اشک و اشکی به پاکی باران، که ناخودآگاه از گوشه‌ی چشمانم جاری شد. خداوند خیره به دنیای ناخودآگاهم شد و لبخندی زد؛ سرم را برگرداندم و شهر را دیدم، این بار متفاوت‌تر از همیشه دیدم، این بار نه خواب بود، نه خیال و نه هیچ‌یک از آن‌ها، روز بود و شهر می‌خندید، همانندش که جز او یکتایی نیست...

ماتم

آسمون رو به زوال بود و غروبِ نارنجی رنگش، صورتِ فلک رو نقاشی کرده بود؛ ما طبق معمول روی صندلی‌های پله‌ای شکل که اصطلاحا بهش "بلوچیر" می‌گفتن نشسته بودیم و با تموم خستگیمون، به غروب تکراری و خستگی ناپذیر آسمون نگاه می‌کردیم. تو مثل همیشه حرف از رفتن می‌زدی و من مثل همیشه سعی می‌کردم متقاعدت کنم که پیش خودمون، توی این جهنم بمونی و شرایط رو تحمل کنی؛ تو دو دل می‌شدی با حرفای من و درگیر می‌شدی با احساس خودت که بین راه‌هایی که پیش‌رو داری کدومو انتخاب کنی و من، نگران‌تر از همیشه، نگرانی‌هامو پشت زوالِ پاییزی پنهون می‌کردم و رو به افق به آخرین امیدی که توی قلبم داشتم لبخند می‌زدم.

سرگرم این حرفا بودیم که یک‌دفعه دست کرد توی جیبشو یک کاغذ تا شده در آورد و گرفت سمتم؛ بهم گفت یک نگاه بهش بنداز و نظرتو بهم بگو؛ با این‌که می‌دونست برعکس خودش هیچی بارم نیست، ولی به نظرم همیشه بها می‌داد و سعی می‌کرد نظرمو در مورد اهدافی که پیش‌رو داره بدونه. بازش کردم و با دقت یک نگاه سرتاسری از سر تا پا بهش انداختم و برگه رو گرفتم سمتش؛ با کنجکاوی تمام برگه رو از دستم گرفت و با همه‌ی سوال‌هایی که توی ذهنش داشت خیره شد تو چشام؛ بهش گفتم فکر نمی‌کنی یکم واسه این حرفا زوده؟ احساس می‌کنم خیلی زود داری واسه آیندت تصمیم می‌گیری. شوک شد؛ گنگ شد؛ مات شد؛ انگار که اصلا انتظار شنیدن چنین حرفایی رو نداشت. بهش گفتم یک ضرب‌المثلِ فابرکاستلی هست که می‌گه: "هیچ‌وقت شکم سیری، واسه رژیمت تصمیم نگیر!"؛ آدما وقتی می‌خوان در مورد آیندشون تصمیم بگیرن هیچ‌وقت شرایط رو مدنظر قرار نمی‌دن، می‌شینن یک گوشه و یک‌دفعه تصمیم می‌گیرن از فردا یک کار بزرگی رو انجام بدن، در صورتی که هیچ‌وقت از خودشون نمی‌پرسن که آیا شرایط و موقعیتشون در وضعیتی هست که بتونن به این کار رسیدگی کنن یا نه. خیلی‌وقتا شده که تو غذاتو خوردی و با فکر راحت نشستی یک گوشه؛ پیش خودت می‌گی: خب احساس می‌کنم وزنم دیگه رفته بالا و یکم باید به فکر سلامتیم باشم؛ با خودت عهد می‌بندی که از فردا به جای شام، سالاد بخوری! اما وقتی فردا می‌رسه دقیقا همون‌کاری رو می‌کنی که شبِ گذشته کردی و جالبم این‌جاست که شبِ بعد هم اجرای این تصمیم رو به شبِ بعدش موکول می‌کنی! اگر واقعا می‌خوای توی زندگیت پیشرفت کنی هیچ‌وقت نذار شرایطِ خوبت، محیطی رو بسازه برای شرایطِ عالی‌تر! از من می‌شنوی شرایط هر چی بحرانی‌تر، بهتر؛ این‌طوری احساس می‌کنم خیلی بهتر بتونی به همه‌ی آرزوهایی که توی قلبت داری رسیدگی کنی.


حقیقت

روباه ساکت شد و مدتِ زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد؛ آخر گفت: "بی‌زحمت... مرا اَهلی کن!"، شازده کوچولو در جواب گفت: "خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم."
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اَهلی نکنند نمی‌توان شناخت. آدم‌ها دیگر وقتِ شناختن هیچ‌چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی‌دوست و آشنا مانده‌اند. تو اگر دوست می‌خواهی مرا اَهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: "برای این‌کار چه باید کرد؟"، روباه در جواب گفت: "باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف‌ها می‌نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ‌حَرف نخواهی زد. زبان سرچشمه‌ی سوءتفاهم است. ولی تو هرروز می‌توانی قدری جلوتر بنشینی."
پارگراف انتخابی از کتابِ شازده کوچولو، اثرِ آنتوان دوسنت اگزوپری – ترجمه‌ی محمد قاضی

تشویش

شب بود؛ باران به آرامی می‌بارید و شیشه‌های معبد را خیس می‌کرد؛ قهرمان طبق عادت همیشگیش در کنارِ پنجره ایستاده بود و مثلِ همیشه به زوال آسمان در آن شبِ سردِ پاییزی نگاه می‌کرد. سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود و هیچ‌کس حرفی به میان نمی‌آورد. کاهن بزرگ که از وضعیت موجود کلافه شده بود سکوت را شکست و با حالت متشنجی گفت: این دیگر چه وضعیتی است؛ ما باید پیش از گذشته حواسمان به مردمانِ بیچاره باشد؛ آنها هیچ‌کاری از دستشان برنمی‌آید و همه امیدشان به ماست؛ باید فکر چاره ای کرد تا هر چه زودتر... قهرمان میان حرف‌های کاهن بزرگ پرید و با خونسردی همیشگی گفت: ما هر چی در توان داریم برای این مَردم می‌گذاریم، این‌دفعه دیگر نمی‌گذارم که حتی یک‌نفر هم طعمه‌ی زامبی‌های کریه‌ی روزگار شود، ما این‌جا جمع نشدیم برای یک مهمانی یا خوش‌گذرانی، لااقل تا وقتی که وجود زامبی‌ها در کنارِ قبیله‌ی ما حکم فرماست هیچ جایِ‌خوشی وجود ندارد، وگرنه فردایمان را باید برای سوگواریِ یکی از رفتگانمان به پایان برسانیم.

دکتر که سرش در پیِ آخرین تحقیقاتش گرم بود و با دقت تمام دفترچه‌اش را پُر می‌کرد، رو به کاهنین معبد کرد و گفت: من به تازگی به کشف بزرگی دست یافته‌ام؛ یک گیاهِ کمیاب به نام سینگ‌سینگ در کوه‌های مرتفعِ بالای تپه رشد می‌کند که وجود این گیاه خیلی برای درمانِ سریعِ زخم‌ها موثر است، تنها مشکلی که این‌جا وجود دارد این است که بدست‌آوردن این گیاه کارِ راحتی نیست، زیرا که در خطرناک‌ترین درّه‌های موجود رشد می‌کند و نیاز به یک فردِ چابک برای جمع‌آوری این گیاهان دارویی داریم.

کاهن یِن‌یِن که برایِ جمع‌آوریِ چوب در دل تاریکی رفته بود، وارد معبد شد و چوب‌ها را در کنارِ در قرار داد. کاهنِ‌بزرگ رو به کاهن یِن‌یِن کرد و با تَشّر به او گفت: چرا این‌قَدر دیر کردی؟ مگر نمی‌دانی که زامبی‌ها دنبال فرصتی می‌گردن تا ما و مردمان ما را از بین ببرند؟ چرا این‌قدر نسبت به وظایفت سهل‌انگاری می‌کنی؟ تا کی باید حواسم به بیخیالی‌های تو باشد؟ من آخر از دستِ کارهای تو دِق خواهم کرد!
- چکار می‌کردم؟ مگر نمی‌بینی که هوا چطور بارانی است؟ هیچ فکر کردی چطور می‌توانم در این وضعیت اسفبار چوب خشک جمع‌آوری کنم؟ تو اگر جای من بودی تا سپیده‌ی صبح هم برنمی‌گشتی! پس انرژیت را برای کسِ دیگری نگه‌دار که از شدتِ خستگی حوصله‌ی شنیدنِ غُرغُرهای تو را ندارم! 
یِن‌یِن خَم شد و چوب‌ها را بلند کرد و به سمت شومینه روانه شد تا آتشی را که هر لحظه در حالِ خاموش شدن بود، احیا کند. دکتر هم از جایش بلند شد و رو به افراد حاضر کرد و گفت: چند لحظه برای تنفس می‌روم و می‌آیم.

چند ثانیه‌ای از رفتنِ دکتر نگذشته بود که ناگهان صدای داد و فریادهایش از پشتِ درهای معبد شنیده شد؛ قهرمان سراسیمه از دَرِ مَعبد بیرون رفت تا دکتر را از مرگِ حتمی نجات دهد؛ با خروج قهرمان از مَعبد، زامبیِ دیگری با شکستنِ شیشه به داخل پرید و به سمتِ کاهنِ‌بزرگ حمله‌ور شد؛ کاهنِ‌بزرگ که زیر بدنِ سنگینِ زامبی در حالِ له‌شدن بود تمام زورِ خود را بکار گرفت تا زامبی نتواند گلوی او را پاره کند؛ در میانِ این کش‌مَکش‌ها کاهن یِن‌یِن با چوبِ کلفتی که برای گرم کردن شومینه جمع‌آوری کرده بود مُحکم به پشتِ زامبی ضربه وارد کرد، زامبی رو به کاهن یِن‌یِن کرد و از روی کاهنِ‌بزرگ بلند شد و برای کشتنِ یِن‌یِن به سمتِ او پرید، کاهن یِن‌یِن و زامبی در کنار شومینه در حال دست و پا زدن بودند، کاهنِ‌بزرگ هم از شدتِ ترس مانندِ مترسکی خشک در جای خود نشسته بود و هیچ‌کاری نمی‌کرد؛ یِن‌یِن دست به سمت شومینه برد و خاکستری را در مشت گرفت و به صورتِ زامبی زد، ناگهان زامبی که از برخورد خاکستر به چشم‌هایش از خود بی‌خود شده بود، زوزه‌کشان از روی کاهنِ بلند شد و به‌سرعتِ‌هرچه‌تمام از پنجره‌ی معبد به بیرون پرید و در میانِ سیاهیِ‌شب ناپدید شد.

هیچ‌کس نمی‌توانست وضعیتِ موجود را تجزیه و تحلیل کند؛ کاهن یِن‌یِن از جایش بلند شد و سراسیمه به بیرون دویید؛ بویِ آزار دهنده‌ی خون تمام حیاطِ مَعبد را پُر کرده بود؛ دکتر زنده بود و جراحتِ خیلی بدی برداشته بود و قهرمان غرورآفرین‌تر از همیشه رویِ سینه‌ی زامبیِ قربانی شده نشسته بود و به آسمانِ در حال زوال نگاه می‌کرد...

الگوی اول داستان زامبی بازی - به قلم سال 1392
پست مرتبط:

ردپا

ساعت دوازده نیمه‌شب

صدایِ داد و فریاد از داخلِ معبد شنیده می‌شد... اتاقِ به هم ریخته و شیشه‌های شکسته... و جاقرصیِ خالی که در کناری افتاده بود...

کاهن با چاقویی دَر دَست مانند دیوانه‌ها در داخلِ اتاقش به این‌سو و آن‌سو می‌رفت و چاقویش را در هوا تکان می‌داد و بلند فَریاد می‌زد: از مَن دور شوید... از مَن دور شوید شیاطین پَست فِطرت... حالم از وجود شما به هم می‌خورد... از مَن دور شوید...

گیلبرت کشاورز که در آن حوالی در حال گذر کردن بود، متوجه فریادهای کاهن بزرگ شد، پس سراسیمه به سمت معبد دوید و به سمت داد و فریادها حرکت کرد. صدا از بالا بود؛ از داخلِ اتاقِ کاهن؛ او به سمتِ دَر رَفت و بی‌آنکه بداند چه اتفاقی افتاده است سریعا دَر را باز کرد؛ یک آن نفهمید چه اتفاقی افتاده است؛ دردِ عجیبی را در قفسه‌ی سینه‌ی خود اِحساس کرد؛ ضعف تمامِ وجودش را گرفت و چِشمانش به طرزِ عجیبی سیاهی رفت؛ بیشتر دقت کرد، صدای نفس‌های پی‌درپیِ کاهنِ بزرگ و چاقوی بزرگی که در قفسه‌ی سینه‌اش فرو رفته بود؛ این‌جا بود که دست‌های خونینِ کاهن، می‌توانست همه‌چیز را بیش از پیش روشن کند...

الگوی سوم داستان زامبی‌بازی – به قلم سال 1392

پست مرتبط:

شب آرزوها

سُکوت حکم‌فرما بود؛ آسمون تازه رنگ شب به خودش گرفته بود و ستاره‌ها به طرز عجیبی توی دلِ تاریکی جولان می‌دادن و خودنمایی می‌کردن؛ شَهر پُر بود از آدمای رَنگ‌ُورَنگ و نورهای مهتابیِ خیلی قشنگ که از دور شبیه یک تابلوی نقاشی جلوه می‌کرد و روحمون رو عمیقا نوازش می‌داد. می‌تونستم عمیقا باور کنم که مَردم چقدر می‌تونن توی دلِ این شهر شاد باشن؛ چقدر می‌تونن بگن و بخندن و با معشوقه‌ی خودشون خوش باشن؛ دستاشون رو به آسمون ببرن و آرزوهای قشنگشون رو حواله خدا کنن و باور کنن که همه چی، چقدر زود درست می‌شه؛ باور کنن که خدا هواشونو داره و همه چی اون‌جوری پیش می‌ره که باید باشه. یادمه یک روزی ما هم شبیه همین مَردم بودیم، می‌دویدیم و قاصدک‌ها رو دنبال می‌کردیم و آرزوهامون رو زیر گوششون نجوا می‌کردیم، بهشون می‌گفتیم: به خدا بگو که ما تا ابد مالِ هَمیم، ما به مثالِ دو کوه پشتِ هَم و به مثالِ دو دوست کنارِ هَمیم، می‌شینیم با فاصله‌ی کم و جُم نمی‌خوریم و با خنده‌هامون سُکوتِ شَهر رو به هم می‌زنیم؛ اما آخرش چی؟ سال‌هاست که باد می‌وزه و بوی عَطرِتو با خودش به اَرمغان می‌آره؛ سال‌هاست که این‌جا می‌شینم و این شَهر، خاطِراتتو با خودش به یادم می‌آره؛ سال‌هاست که اَشک نمی‌ریزم، نمی‌خَندم، نمی‌بینم، که این شب، شبِ بی‌نقطه‌هاست و نبودنت تا اَبد ادامه داره...


محاکمه

روز قیامته؛ بالای سِن پشت میزِ مُحاکمه ایستادی و مردم رو در روت، سَرِ جاهاشون، روی صندلی‌های سختِ چوبیِ قدیمی نشستن و بدون هیچ حرفی زُل زدن توی چشات. احساس می‌کنی مُحیط برات خیلی سنگینه. می‌خوای نفس بکشی اما هر کاری می‌کنی نفست بالا نمی‌یاد. می‌خوای چیزی بگی ولی واقعا چیزی به ذهنت نمی‌رسه. می‌خوای فرار کنی اما یک ضعفِ مَسخره تمام وجودت رو احاطه کرده. درگیری با احساس خودت و واقعا نمی‌دونی اون لحظه چی می‌خوای. یک آن صدایی افکارت رو پاره می‌کنه و بدون هیچ حرفی ازت می‌پرسه: "چرا؟"، یک لحظه دست خودت نیست، احساساتت با هم درگیر می‌شه، اما تنها یک جواب مسخره به ذهنت می‌یاد و یک پوزخند مسخره می‌شینه روی لبات، انگار که خودت هم به مسخره بودن افکارت پی بُرده باشی. آروم با خونسردی تمام با همون پوزخند مسخره‌ی روی لبات، جوابشو می‌دی: "می‌دونی، زندگی چرا نداره!"؛ صدای همهمه بین مردم فراگیر می‌شه. تَق، تَق، تَق؛ چَکشِ قضاوت سه‌بار روی میز کوبیده می‌شه و حکم نهایی صادر می‌شه: "نام‌بُرده، محکوم به حبسِ ابد؛ محکوم به زندگیِ دوباره! "

سکانسِ آخره؛ پرده‌ها در حالِ بسته شدن هستن و مَردم بی‌توجه به حکم صادره در حال تَرک میزِ مُحاکمه. برقا خاموش می‌شن و چشم باز می‌کنی و می‌بینی توی پادگانی؛ از بین شلوغیِ جمعیت رد می‌شی و می‌ری به همون پاتوق قدیمی، همون‌جایی که وقتی می‌خوای با خودت خلوت کنی می‌ری. دست می‌کنی توی جیبت و یک نخ سیگار در می‌آری و می‌ذاری گوشه‌ی لبت و آتیشت رو می‌گیری زیرش. یک پوکِ باحال ازش می‌گیری و آروم زیر لب زمزمه می‌کنی: "سرباز که باشی حتی زندگی هم برات بی‌معنا می‌شه"؛ همون پُوزخند دوباره روی لبات نقش می‌بنده؛ یک نفس عمیق؛ دستت رو می‌آری بالا و پوک دوم رو محکم‌تر از قبل می‌گیری و با تمام قدرتت دود می‌کنی توی هوا.

می‌دونی، خواست خودت بود؛ از دور دیدمت چطور توی مه‌ای که برای خودت ساختی آروم آروم محو شدی. پیش خودم گفتم: "آره؛ احساس می‌کنم زندگی همینه؛ یک دَم و بس!"، بی‌اختیار به سمتت رهسپار شدم، به سمت همون مهِ غلیظ؛ بادی وزید، مِه محو شد، اما دیگه نه منی بودم و نه تو! انگار که هیچ‌وقت به دنیا نیامده بودیم!